فقط نوستالژي نيست، آنچه اشک دهه شصتي‌ها را فرا مي‌خواند!

قبل از خواندن اين پست، لطفا اين توضيح کوچک را بخوانيد: در سال‌هاي بي‌همتاي دهه شصت سرودي از تلويزيون با صداي يک نوجوان پخش مي‌شد که تقريبا همه بچه‌هاي آن زمان آن را به ياد دارند. اين سرود بسيار زيبا و دلنشين بود و آن نوجوان هم به زيبايي هرچه تمام‌تر آن را مي‌خواند. قطعه‌اي از آن را که از اينترنت پيدا کردم  در اينجا براي شما مي‌گذارم . لطفا قبل از خواندن متن آن را گوش دهيد و سپس لحظاتي را همچون يک سفر زمان که با زمان حال در هم است، با من به آن سال‌ها و اين سال‌ها بياييد.

دانلود قسمتي از سرود «باز هم مرغ سحر بر سر منبر گل»

براي همه بچه‌هاي دهه شصت اين سرود زيبا و دلنشين، در حد دروني‌ترين لايه‌هاي وجودشان آشنا است. چگونه بگويم؟  اولين چيزي که خودنمايي مي‌کند گونه‌اي در هم آميختگي ناشي از احساسات و افکاري است که از کودکي و از سال‌هاي بي‌همتاي (خوب يا بدش بماند) دهه شصت تا کنون برروي هم انباشته شده‌اند. آخ آخ، «خيز از بستر خواب، کودک زيبارو»، «خيز و تکبير بگو». اول دلم براي آن کودک زيبارو تنگ شد، براي کودک قصه‌هاي مجيد، اول نوستالژي سوزان دهه شصت بازهم وجودم را گرفت. اما اين بار به همينجا ختم نشد! «خيز و تکبير بگو»؟ چرا تکبير بگويد لعنتي؟ چرا آن کودک زيباروي مرا آزرديد؟ چرا کودکي‌هايش را قرباني آرمان‌گرايي‌هاي ايدئولوژيک و عطش سيري‌ناپذير‌تان به قدرت کرديد؟ اي کودک زيبارو! چه مي‌انديشيدي و چه شد؟ تو که برخاستي تا تکبير گويان لرزه بر اندام عالم بيندازي، اکنون در گوشه‌اي از يک اتاق در حالي که چندين بيماري رواني ناشي از سرخوردگي‌هاي برآمده از تهاجم به انسانيت را درخود حبس کرده‌اي، جوانيت را از مجراي يک کامپيوتر شخصي به پاي چند محيط سربسته مجازي ميريزي. اين همه آن چيزي است که از آن کودک زيبارو مانده است و مابقي‌اش همه نقابي جان‌کاه است.

آري، «باز از مسجد شهر صوت قرآن آيد». اما به همراهش ميليون‌ها گلوله خشمگين اشک هم گونه‌هاي جواناني را که زيبارويي‌شان پژمرده شده است، بي‌رحمانه مي‌کوبند. اين چه ساز ناکوکي بود که براي‌مان نواختيد؟ لعنتي‌ها کودکي و جواني و زندگي‌مان را از ما گرفتيد و در عوض باز از مسجد شهر صوت قرآن آيد. «باز در دشت و دمن چشم نرگس شده باز» لعنت به شما که آن نرگسان بي‌همتا را کور کرديد و از خون ديده‌ها هم نوشيديد. آن زمان که اين سرود زيبا را در ماه رمضان از بهترين تلويزيون دنيا گوش مي‌داديم، چقدر بي‌ادعا و چقدر متواضعانه و چقدر ساده برخواستيم. تصور مي‌کرديم اين هارموني زيبا نويد يک سپهر اجتماعي منطبق با زولبياي مهرباني است که پدر سخاوتمندانه به خانه آورده بود. تصور مي‌کرديم فراخوان مهربانانه بهترين مجري‌هاي برنامه کودک براي فرستادن نقاشي‌هاي‌مان يک رستگاري جاودانه است. لعنتي‌ها مي‌دانيد با ما چه کرديد؟

آخ که ديگر «خورشيد قشنگ آمد از راه دراز» را هم به شب تيره شما واگذار کرديم. خورشيد قشنگي که همان زمان براي برادر بزرگم که فراخوان خونينتان را لبيک گفت به آخر آمد. براي او که خونش در طي ناجوانمردانه‌ترين تراژدي ممکن دامن‌گير جامعه آرماني شما شد که کابوس هر روز و هر شب امروز ما است. لعنتي‌ها آن «خورشيد قشنگ» به همراه برادرم رفت و به جايش تصويري کريه در ماهي جعلي در شبي تاريک و سرد و بلند نصيب شما شد تا قلم‌ من امشب اينچنين خون بگريد. «كودكان خوشسخن، شب فراری شده باز»؟ لعنتي‌ها اينجا شب‌و روز، شب است!

 امروز اين سرود زيبا همچون يافتن ناگهاني عکسي قديمي از يک لحظه ناب کودکي با پدرو مادري که در حادثه‌اي مرده‌اند، مرا با اين همه درهم‌آميختگي احساسي و فکري به دامن تنها يادگارم از آن کودک زيبا رو راند. اينجا و در اين صفحه تنها، قلمم تنها بازنمود رگه هاي باقيمانده انسانيت از هجوم مرگ‌بار دشمنانش است. امروز من نمي‌دانم براي خودمان چه کنم. همه‌چيزمان را از ما گرفتيد. هربارکه از خود مي‌پرسم دليل اين همه احساس مهر و عطوفت نسبت به هم‌سالانم چيست؟ با خود مي‌گويم تنها درد مشترک است که چنين بي حرف و حديث، مي‌تواند جاي احساس رقابت و دوستي طبيعي را بگيرد. فاطمه که زود ازدواج کرد و درگير دوتا بچه زيبارواست، نيما که در زندان است، بابک که تبديل به عکسي در بهشت زهرا شده است، ياسمن که همچون يک کاريکاتور موفقيت هر روز صبح به کارمندان شرکتي که در آن معاون مدير شده است لبخند مي‌زند، مهتاب که از ايران رفت و آنجا هم اين زخم‌هاي ريشه‌دار آزارش مي‌دهد، مريم که هيچ‌وقت ندانست چرا او که دوستش مي‌داشت ناچار شد تنهايش بگذارد، مجيد و احسان و نازنين و نرگس و سامان و … همه را با اطمينان خودم مي‌دانم که هرشب و هر روز براي بر آمدن «خورشيد قشنگ» که با برادران و خواهران‌ بزرگ‌مان رفت، دست به دامن اين صفحات امين و اين قلم سخاوتمند مي‌شوم.

پ ن: تا اطلاع ثانوي که ممکن است هيچ‌گاه نيايد، اينجا نمي‌نويسم. مي‌خواهم يک بار ديگر از بستر خواب برخيزم، اما اين بار براي سرودن سرود انسانيت.

اشک‌ها را باور کنيد!

بدرود!


18 پاسخ برای «فقط نوستالژي نيست، آنچه اشک دهه شصتي‌ها را فرا مي‌خواند!»

  • هومن

    عالی عالی عالی
    مرسی، این حس مشترک همه ماست و اشکهایی با شنیدن این آهنگ از چشمهایم می آید …

  • ناشناس

    نه. من اصلا از این بچه و صوت قرانش بدم میومد. ولی صداش خوب بود.

  • فاطمه

    اين مال اوايل دهه هفتاد بود.از آهنگاي نوستالژيک(و البته با همين مضامين)دهه 60 مي شه به «ديشب خواب باباموديدم دوباره(اون بچه هه که فک کنم جنوبي بود…)،»ديدمش از اينجا رفت،اون بالا بالا ها رفت(يک گروه پسر خوشگل در باره باباي شهيد)،»دريا چه مهربان بود،آبي و لبريز از آب،رفتيم تا رسيديم،پيروز شد انقلاب(همون پسر خوشگلا)،»گل زود خوابيد مثل هميشه،قورباغه ساکت خوابيده بيشه(قصه شبا ساعت9 که من براش مي مردم) و… اشاره کرد.

  • behzad

    aali bood,ghalamet harf nadasht.be omide rouzai ke bedoune hich dagh daghei doore ham jam shimo az khaterate khoube bachegimoun begim,az cartounaye mahsharesh.az sedaghate hadio hoda.az mardounegi ousa baba va …. tx

  • انسان

    همیشه همون موقع هم از این آهنگ و خوانندش متنفر بودم، خصوصا بعد از ظهر جمعه که میشنیدم واقعا حس بدی بهم دست میداد.
    بچه بودم اما همون موقعه هم پیش خودم میگفتم کدوم لعنتی هست که تو این سن و سالش بخواد از این آهنگ دلگیر خوششش بیاد !
    خوشحالم میبینم بعد 17 18 سال همه به اینجا رسیدیم که تک تک سلولهای وجودم سرشار از نفرت از این روزهاست ! هستند ابلهانی کعه هنوز روز و شبشونو پای سیاهترین برنامه های این تلوزیون نابود میکنن و در اوج بلوغ جوانی مخ تفکر رو بلکل تعطیل کردن اما عموم همسنهای خودم دیگه از این ایدئولوژی ها نتنها بیزار بلکه در هر زمانی سعی در نابود کردنش دارن!
    خوشحالم چرا که دیگه دارم حس میکنم مثل بچه ای که 1 زمانی کوچک بود و تو سری خور پدر شیادش بود اما حالا بزرگ شده و کم کم دیگه داره قدرتمند میشه، داریم قدرتمند میشیم و اونا ضعیفتر!
    خوشحالم چون آینده رو من بهشون دیکته میکنم نه اونها و تلافی تمام این سالها رو هم در خاهم آورد.

  • NIA

    اندیشه کجا…؟
    از خواندن سطرسطر متن لذت می بردم و حسی عجیب آشنا سراسر وجودم را فرا گرفته بود،در عین حال آن سرود زیبا در گوشم نجوا میکرد،که با دیدن دوسطرپایانی نوشته از فراز تفکرات و خاطرات زنده شده، محکم به زمینمان زدی.
    نمیخواهم بپرسم چرا و حتی بگویم نه؛
    تنها امیدوارم که از بستر امروز بر بستر نومیدی نیارامی،
    که برخاستن از آن بسی سخت است و دشوار…
    و بدان آن دم که اراده کردی ،باز بر این صفحه ی خاکستری بنویسی،چه از انسانیت و چه دردهای مشترکی که دیرسالیست بر دوشمان نهاده اند؛هستند هم کیشانی که سرود مرغ سحر را با تو اندیشه ی بی پیشوندوبی پسوند هم آواز شوند.
    تا آن روز در انتظارت هستیم./
    هماره پاینده باشی
    دوستار اندیشه و بیانت
    نـیـا

  • NIA

    چشمی گشودیـم،رو به فشنگ و خمپاره
    و بالغ شدیم در قلبِ درد و یاس
    امروز که در حسرت جوانی شعله می کشیـم
    و لابد فردا در جمع تبعیدیان شهر،خاموش می شویم؛
    آری
    نسل من طنز تاریخ بود…!

  • NIA

    بگذار مخلص کلام را هم با پیوندی از یک صفحه وبلاگ حقیر واگویه کنم.
    اینجا نوشته ام از همین دهه،از جوانی که در اواسط 60 ،چشم به جهانِ آشوب گشود…
    http://brabt.blogspot.com/p/blog-page_10.html
    خوشحال میشوم اگر چشمانت به ملاقاتِ قلم فرسایی این
    زخم دیده ی دهه شصتی بیاید.

  • razegi

    چه بد که دیگه خیال نوشتن نداری اندی جان
    امیدوارم همچنان تو فرندفید ببینمت
    رضاراز

  • احسان

    منکه بدم میومد از آهنگش. مثل نوحه بود.

  • گلستان

    منم از این آهنگ بدم میومد و شاید فقط به خاطر این بود که بیحا موضوع کودکی ما رو با دین قاطی می کرد. دینی که توش همش ترس بود . دینی که توش من آدم وحشتناکی بودم که همیشه ممکن بود کارای بد بکند. اینم بگم ؟: یه بار که من اول راهنمایی بودم چون نمرات و اخلاقم خیلی خوب بود به من می دونین چی جایزه دادن ؟ دوتا پوستر بزرگ از دو تا آدم معمم که اصلا نمی دونستم اونا کی هستن . و این جایزه ها رو هم از درس دینی گرفته بودم و بعد برای همیشه از جایزه و درس دینی بدم اومد .

  • hamid

    Dearest friend
    you know me by my ID,
    as it is easier for me I am writing in english,
    1st: Take care and try all your best spend more time for yourself,
    second: even at the last moment; pay particular attention to security, you are not suppose to mention names even first name and adrees them. believe me it could be dangerous; unnecessary risk
    wish u luck

  • hamid

    I mean your friends “them” when you call your friends and address them to some places or events it could be possible to track their records, don’t take unnecessary risks.
    i know you prefer parsi writing style but accept my excuse
    I have some valuable tips for you I will send you episodically;
    Making the Media Work for You and Your Interests

    It is an important first task to clearly define the messages you wish to communicate and who you want to receive them.
    Newspapers, magazines and the electronic media have varying styles and needs. For example, a story that is perfect for a local newspaper may not interest a TV news editor. A newspaper events guide might need to get your information a couple of weeks in advance while the deadline for monthly publication will have an even greater lead time.

    What Journalists Want
    According to Public Relations Institute of Australia surveys of journalists, «newsworthy» stories need to contain one or more of the following characteristics:
    • Impact – size, money, consequence
    • Timeliness – is it happening now?
    • Proximity – is there a “local angle” (of particular relevance to local newspapers)?
    • Novelty – Is it the first ever? Is it otherwise unusual?
    • Prominence – Is there a famous name involved?
    • Human Interest – how will events and issues affect people?
    • Currency – does it reflect on current social issues and trends (the environment, health)?

بیان دیدگاه