بایگانی ماهانه: مِی 2010

22 خرداد، سالروز باز شدن بغض ایرانیان در راه است. به حرمت این چهره‌ها و با آرزوهایی سبز، می‌آییم

جنبش سبز تداوم اعتراضی دور است که می‌توان آن را  بازخور ایرانیان به قرنها ستم و نقض آزادی دانست. 22 خرداد سالروز ترکیدن این بغض است. یادمان نمی‌رود آن روزها و شب‌هایی را که امید به تغییر آرام داشتیم و پایکوبی می‌کردیم. دستمال سبز بر مچ می‌بستیم و به خیابان می‌رفتیم تا هزار سال امید تباه شده را فریاد بزنیم. ما یادمان نمی‌رود آن روزی را که همه با هم در امیر آباد جان دادیم! ما را به گلوله بستند، جان دادیم و آکنون آماده‌ایم تا بگوییم که ما جاودانه‌ایم.

این ما بودیم وقتی که می‌خندیدیم :

و در اینجا به امید تغییر آمدیم:

و این هم ما بودیم وقتی که جان دادیم :

مگر می‌شود زندگی را کشت؟ ما هر روز برای آن نگاه آخرمان اشک می‌ریز یم و به خود قول می‌دهیم که پای آن بایستیم! مگر می‌شود حرمت آن نگاه را شکست؟

سالها و قرنها است که قلم ما خون گریه می‌کند. گاه در پیاله‌مان اشک می‌ریزد و گاه خشم. سُر می‌خورد و تلوتلوخوران محتسب‌های پوتین‌دار را با نوشتن واژه لبخند می‌ترساند. ما میلیون‌ها مشت بلند روزگاریم، میلیونها قلب فسرده زمینیم!

مگر می‌شود قلم را از تمام شدن ترساند؟ ما هرشب که در خلوت، نگاهمان به خاطره ها دوخته می‌شود، به قلممان شراب می‌دهیم تا فردا خروشی مستانه تر کند. ما هرچه می‌نویسیم تر است! مگر می‌شود این همه طراوت را خشکاند؟

نیامده بودیم که آتش بیفروزیم، اما تو نمی‌دانی آن نگاه آخر چه سوزی دارد. خوب به من نگاه کن، از برافروخته شدن این آتش شادمان نیستم.

یادمان نمی‌رود و می‌آییم .


مرتد باشد یا نباشد، چه ربطی به مغز کلامش دارد؟

عبدالکریم سروش یک مسلمان است. ایشان به احتمال بسیار زیاد به علی بن ابی طالب اعتقاد داشته (به عنوان یک امام) و برایشان احترام قائل هستند. این موضوع را می توان در بازنمود ذهنیت‌شان که در کلام متجلی می‌شود، یافت. به هر روی، ایشان چندی پیش به مرجعیت انتقاد کرد و سکوت آنها را در قبال جنایات مورد هجوم قرار داد. این کار باعث شد که ایشان از سوی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، مرتد خوانده شوند. جدای از اینکه محکوم کردن جنایت ستودنی است، این «کنش» و «واکنش» بیان کننده دو تناقض وابسته به هم هستند.

اول اینکه در رفتاری عجیب، چنین متصور شده اند که فقیهان و مراجعی در قم نشسته اند، که برای فهمیدن قبح جنایت، منتظر تلنگر ایشان بوده و یا اینکه از توجه عامه مردم بر سکوت خود می‌ترسند و برای حفظ منزلت خود، اعتراض می‌کنند! غافل از اینکه در این مملکت عاشورایی، مفهوم «مشروعیت»  شدیدا وابسته به دین است.  چگونه می‌توان مجازات محاربه با خداوندی را که خود اعدام را برای آن در نظر گرفته جنایت نامید؟

اصلا قدری در عنوان همین تشکلی که آقای سروش را مرتد اعلام کرد اندیشه کنیم! «جامعه مدرسین حوزه علمیه قم »

اگر بپذیریم که اکثریت تاثیرگزار جامعه تقلید را پذیرفته اند، این انتظار نادرستی است که فکر کنیم می‌توان در مملکت امام زمان مراجع را از مقلدانشان ترساند. این نگرش همچون سیقل دادن تنها یک گوشه از ذهن است که سورتمه تیزروی اندیشه را گول می‌زند و کمی جلوتر آن را در ناهمواری‌ها گرفتار می‌کند. چگونه می‌توان از آخوندی که درس می‌خواند تا «حتی اگر شده با دروغ و فریب» مبانی دینش را ترویج و توجیه کند، انتظار داشت که محاربه با خدا و جیبش را جنایت بنامد؟! طبیعی است که برای این قشر به دروغ مرتد خواندن یک انسان، در قبال دفع خطر احتمالی از دین و از جیب، از «شدنی بودن» گذشته و واجب می‌شود.

چگونه می توان انتظار داشت که آن آدمیانی که برای علم و نبوغ و کرامات از دست رفته حضرت علی‌اصغر سینه می‌درند، سخن روضه خوان‌شان را که دروازه بهشت است بر زمین نهند و در مقابل مراجع بایستند و از آنها انتظار محکوم کردن جنایت داشته باشند تا مراجع از مقلدانشان بترسند؟  آنهایی که الان جنایات را فراتر از حکم مرجعیت محکوم می‌کنند، انسانیت را در سیستم‌هایی آموخته اند که مستقل از دین است. آنها دیگر در عمل مقلد نیستند و در کلام هم فقط در حد یک مجادله لفظی با ناخودآگاه‌شان چنین خاطره ای را یدک می‌کشند.

و اما موضوع دیگر، جدا از استراتژی رفتاری که به آن پرداخته شد، اعتقاد به این باور هم مورد توجه است  که مرتد بودن یک نقطه ضعف رفتاری و کلامی نیز هست! آیا اگر آقای سروش مرتد باشند، مغز کلامشان بی‌شک بیمار است؟ من شک دارم که خود ایشان هم چنین اعتقادی نداشته باشند. این باور به دلیل متاثر بودن شدید تحولات سیاسی و اجتماعی از مذهب است. تجربه های عملی زیادی از دگر‌دیسی‌های اعتقادی بر پایه ارائه «نمایی منطقی‌تر» از دین اسلام در ایران موجود است. متاسفانه این اعتقاد همواره به ظهور یک آئین نوظهور و ترویج اعتقاداتی مقدس گونه در قالب‌های نوین منجر شده است که در خدمت حکومت قرار گرفته اند. این روند به متاثر بودن جریانات سیاسی از مذهب، در این سطح که الان در ایران هست، انجامیده است که خود یک عارضه جدی است و تا مرتفع نشود تلاش‌های انسانی دیگر را ضایع می‌کند.

نکته اینجا است که هنوز به آنجا نرسیده ایم که بگوییم، مرتد است یا نیستٰ چه ربطی به مغز کلامش دارد؟! ما هنوز قبل از هرچیز، سعی در پاک کردن اتهام ارتداد داریم. دلیل این کار فراتر از ترس مجازات اعدام است که برای حکم ارتداد صادر می‌شود. مشکل این است که کلامی که خارج از حوزه دین باشد، مشروعیت نداشته و همه آن را تکفیر و تقبیح می‌کنند. سلطه دین بر جامعه ما اینچنین فاجعه آمیز است که حتی اگر بهترین سخنان را یک مرتد بر زبان آورد، به راحتی با حکم متولیان دین (در صورتی که آن را نپسندند)، محکوم می‌شود.

خوشا آن روزی که وابستگی تحولات سیاسی اجتماعی به مشروعیت مذهبی از بین برود و قبل از پرداختن به مرتد بودن یا نبودن گوینده سخن، به مغز کلامش بپردازیم.


ایمان آن معجون منحوس خواب آور، دشمن کوشنده های خلاق ذهن است

موضوع تنها به ریختن خون یک ملحد ختم نمی‌شود. فاجعه ای که سرسپردگی مطلق عقیدتی می آفریند، فراتر از قلع و قمع کردن مخالفان در قالب مجازاتهای برآمده از تقدس گرایی است. صحبت از تنهایی مرموز و مستمر یک جوان است که او را کلافه می‌کند. صحبت از تاریکخانه ذهن آن دختر زیبا است که دلواپسی‌هایی لطیف را در دالانهای پیچ در پیچش گم کرده است.

اگر آدمی فرصت‌های بهبود را از خود بگیرد، لاجرم اسیر توسعه چالش های فکری می‌شود. اگر اندیشه را حصار ایمان دربر گرفته باشد، دنباله‌هایی که تولید میکند بی سر انجام خواهند ماند. اگر آدمیت در فراگرفتن است، ایمان گونه ای دهن کجی به آدمیت است. اگر ایمان داشته باشیم که ماموریت شهاب سنگ‌ها سوزاندن شیاطینی است که گوش بر کف آسمان مینهند تا از کلام حق چیزی بدزدند، آنگاه  آن دنباله ای را که اندیشه از چگونگی تکوین یک خط باریک و درخشان در آسمان می آفریند، در مرزهای ایمان قطع میکنیم.

ایمان، ایمان آن معجون منحوس خواب آور، دشمن کوشنده های خلاق ذهن است. فاجعه آن زمانی است که ایمان، واژه‌های سنگینی چون واِژه «خوب» را در بند خود درآورد. آنجاست که سالها پشت سر هم می‌گذرند و افسردگی‌های ناشی از عدم تطابق خوبی با انسانیت، نه تنها درمان نمی‌شوند که منجر به تولید عارضه هایی تازه می‌شوند. خود ارضایی های ذهنی! در چارچوب های فکری وابسته به ایمان، ناسازگاری‌ها و سرخوردگی‌ها در قالب یک وعده شیرین که برآورده شدن خواسته ها را به آینده موکول می‌کند، توجیه می‌شوند. در چنین رفتاری، گرچه خوب بودن هنوز واقعا تعبیر نشده است ولی از اینکه روزی این خوب بودن را درک می‌کنیم خرسند می‌شویم و عارضه را به عدم آمادگی خود در پذیرش خوبی مربوط می‌کنیم. اینجا هرگز مجالی برای تجدید نظر در مفهوم واژه «خوب» نیست. فرصتی برای اندیشه نیست که ما را به سمتی سوق دهد تا با خود بگوییم «شاید خوب بودن طور دیگری است».

افتادن در دام این چرخه مرگبار، مردمانی دست به آلت می‌سازد! هرجا که ظلمی روا شد، هرجا که بودنی به یک بهانه واهی نیست شد، هرجا که در اثر عدم انطباق با انسانیت، روزگار بر ما تلخ شد، هر جا که ندانستیم چگونه باشیم که لذت ببریم و بر زمین خوردیم، به جای یافتن راه حل و میدان دادن به اندیشه، دست به آلت بردیم که توکل برخدا کن، حتما خدا خواسته است، ایمان داشته باش که خدا همه چیز را درست خواهد کرد!  اینگونه لذت بردن از بودن را به تعویق می‌اندازیم و «استمنا گونه» خودمان را راضی میکنیم.


ایمان

ایمان، مفهومی است که راه را بر تغییر و تکمیل عقلی درمقوله ای که به آن ایمان آورده ایم می‌بندد! اگر این ایمان، ایمان به مقدس بودن یک مفهوم و لزوم عملی مقابله با نفی آن قداست باشد، و اگر این مقابله در قالب یک مجازات از پیش تعیین شده باشد که به آن نیز مومن شویم، آنگاه به راحتی دیگران را سنگسار میکنیم و از پرتاب هر سنگ لذت می بریم ,و یا نفی کنندگان قداست را می‌سوزانیم و از سوختن پوست و ترکیدن چشمها و تاولهای سوختگی در بدن زنده دیگران لذت می بریم! ایمان، آن معجون نا سالم پلید، آن سم هزار ساله متعفن، هزاران سال است که برای قداست قربانی میگیرد. سالها است که یک خداوند مقدس، با وعده بهشت، و با تکیه بر خوراندن معجون ایمان به بشر، خون می‌مکد! ایمان مفهوم خطرناک و پلیدی است.


تن دادن به حکومت دینی به‌جای حکومت سکولار، همچون خوردن گوشت خام است به‌جای گوشت پخته

آدمی وقتی با یک پدیده خوب مواجه می شود، دیگر محال است که پدیده ای که در سطح پایین تر از آن قرار دارد را ترجیح دهد. معیار این خوب بودن انطباق با گزاره های انسانی و در معنی عام، انسانیت است. برای توضیح این مفهوم می توان از گوشت خام و پخته مثال اورد، تصور کنید که در یک منطقه خاص، مردمانی همه گوشت خام می خورند. اگر یک تیکه گوشت پخته به همراه نمک به آنها بدهیم و این طعم را از گوشت تجربه کنند، پس از مدتی دیگر گوشت خام نمیخورند. این البته یک مثال ساده و منحصرا غریزی است که ملاحظات بهداشتی و جنبه احتیاطی در آن دخیل نشده است. در همین مثال، بدون شک آن مردمان بار اول از خوردن گوشت پخته امتناع می ورزند. این طبیعت بشر است که تمایل دارد انچه را که به آن خو گرفته است حفظ کند.اما در صورتی که آن را تجربه کند، از آنجایی که بهتر است، دیگر سراغ گوشت خام خوردن نمیرود. صحبت از نحوه انجام یک عمل است. زحمت پختن گوشت را مزه بسیار بهتری که دارد توجیه میکند، این توجیه در سطحی است که تبدیل به یک نیاز می شود. به این معنی نیست که اگر گوشت را نپزیم نمی شود خورد، بلکه این یک نیاز مشروط به وجود امکانات پختن گوشت است. یعنی اگر امکان پختن گوشت موجود باشد، نمی شود گوشت را نپخته خورد!

حال بیایید جنبه های بهداشتی و فلسفه امنیتی پختن گوشت را هم اضافه کنیم. مثلا آن مردمان را که گوشت خام می خوردند، علاوه بر آشنا کردن با مزه بهتر گوشت پخته، با فواید پختن گوشت و مضرات مصرف خام آن آشنا کنیم. مثلا برایشان شرح دهیم که فلان آدم که مرد، به دلیل مصرف گوشت خام که فلان بیماری را ایجاد میکند جان داده است. در این حالت، حتی آن تعداد از مردمانی که از استثناء ها به شمار می روند و دچار اختلال در ذائقه طبیعی هستند نیز از خوردن گوشت خام پرهیز می کنند و گوشت را پخته مصرف میکنند. این رفتار در جامعه نرمال انسانی بدیهی است!

حکایت نحوه اداره کردن جامعه نیز از چنین منطقی پیروی میکند. حکومت دینی همچون خوردن گوشت خام است. می شود حکومت دینی داشت، اما این تا زمانی است که حکومت سکولار(حکومتی که دین در آن دخالت نمی کند) تجربه نشده باشد. مثلا الان در فرانسه دیگر کسی از حکومت دینی صحبت نمی کند. در آنجا چون گزاره بهتر از اداره جامعه تجربه شده است، دیگر سراغ گزاره قبلی نمی روند. البته این موضوع را هم اضافه کنید که آنها فواید حکومت سکولار و مضرات حکومت دینی را هم میدانند. در مقام مقایسه و در نگاه اول، ما آن مردمانی هستیم که از دور آنها را که گوشت پخته می خورند نگاه می کنیم و فواید آن را از زبانشان شنیده ایم، اما هنوز آن را تجربه نکرده ایم.  از طرفی هنوز خیلی از ما در حال انجام آن مقاومت طبیعی هستیم که اشاره شد.

تا اینجا همه چیز نرمال بود. اما در نظر بگیرید که خوردن گوشت خام در آن مکان مقدس باشد. مثلا آن مردم ادعا می کنند که اینگونه گوشت خوردن را خدایشان توصیه کرده است. این حالت با جامعه ما منطبق است. طبیعی است که در چنین حالتی کار دشوار می شود و متاسفانه ایمان آن مردم باعث می شود که سالها گوشت خام بخورند و مریضی ها و طعم بد آن را با هزار دلیل خود ساخته توجیه کنند.

اما چاره چیست؟ راه حل ساده است اما زمان می برد. قانون فوق برای دیدگاه و نحوه نگرش آدم ها به هستی هم صادق است. به این معنی که اگر آدمی اندیشه ای خوب را تجربه کند، دیگر اندیشه ای که در سطح پایین تری از آن است را نمی پذیرد. اندیشه آزادکه مبتنی بر انسانیت و شعوری بالغ باشد از اندیشه دینی غیرمنعطف که چارچوب سخت بر سر اجرای مناسک خاص دارد، بهتر است. پس طبیعی است که اگر فردی آزاد اندیشیدن را تجربه کند، دیگر دچار صلبیت نمی شود. حال در نظر بگیرید که افراد فواید آزاد اندیشی را درک کرده و آن را تجربه کنند، در اینصورت دیگر آن اندیشه های محدود به خاطرات خواهند پیوست. بنابر این آگاهی از آزاد اندیشی و اینکه افراد در معرض آن قرار بگیرند، گام نخست برای خروج از دایره تقدس است که آن گوشت خام را به ما می خوراند. این طبیعت هستی است که اندیشه های خوب، زندگی های خوب به ارمغان می آورند واین سلسله به هم گره خورده است تا خوبی فراگیر شود.  البته در اینجا لازم است بازهم تاکید شود که منظور از خوبی انطباق با انسانیت است.

قرار گرفتن در معرض آزاد اندیشی و آشنایی با تفکر آزاد و منطقی راه رهایی از دام  تقدس است.


پدر جان، همه اش تقصیر تو است. همه اش از آن انگشتری لعنتی تو است

پدر جان، شنیده ای که پروین احمدی نژاد! از یک جایی در آمده است و گفته است دختر تو پول می گیرد تا در خیابان بی حجابی کند؟ می دانم زیر سر آمریکای خبیث است!  پدر جان شنیده ای که جوانی را با ماشین زیر گرفتند؟ شنیده ای که چند نفر را از روی پل پرت کردند پایین؟ می دانم اغتشاشگر بودند! این را هم شنیدی که 5 نفر را اعدام کردند؟ آخ ببخشید، تجزیه طلب بودند. این را هم شنیده ای که علامه مجلسی نوشته است که امام زمان از ران مادرش متولد شده است؟ می دانم، از قدرت خدا است! آن انگشتر در دستت چیست؟ ربطش را چند بار برایت بگویم؟ تو دلت به این حجره بازارت خوش است. می دانم من گرسنگی نکشیده ام! پدر جان، آن امامی که برایش انگشتر به دست کرده ای، ضحاک ته چاه است. او همانی است که نماینده‌اش من و ندا و سهراب و فرزاد را کشت. دیگر طاقت ندارم که بگویی چه ربطی دارد. این بار حجره تورا هم آتش می زنم تا من از گرسنگی بمیرم و تو بمانی و آن انگشترت. مگر می شود موجود ماورایی‌ات که برایش انگشتر به دست کرده ای و همه چیز را می بیند، در برابر این همه دروغ ساکت بماند؟ چرا آن کسی که انگشتر برایش در دست کرده ای این همه بی عرضه است؟ چرا از انگشت نماینده اش خون می چکد؟ پدر جان، حالم از انگشتانت به هم می خورد.

اینجا کجاست که تو بنده یک حجره بازار شده ای؟ مبادا دم از مرام و معرفت بزنی! هر بار که بگویی من شرمنده ات میکنم. برو و با هیئت راه انداختنت خوش باش ولی من همیشه خواهم گفت که آن هیئت، حق السکوت خون برادر و خواهر من است. چقدر داشتن چنین پدر انگشتر به دستی سخت است! بگذار خیالت را راحت کنم پدر جان، من بنیان این تزویر را بر خواهم کند. تو با ترسویی مملکتمان را تباه کرده ای. ای کاش پول داشتم تا به تو پول میدادم که در خانه بمانی و با انگشتری هایت بازی کنی. من عصابنی هستم، و تو مقصری. یا آن انگشتری لعنتی‌ات را بردار و یا این سیاهی هایی را که میگویم تحمل کن. اینها نتیجه اعمال توست. آن زمان که تو عکس در ماه می دیدی، من هنوز در کوچه سرگرم بازی بودم.

پدر جان، پروین احمدی نژاد دیگر چیست؟ این دیگر چه موجودی است؟ چگونه تحمل میکنی که به دخترت بگوید پول میگیرد تا بد حجابی کند؟ مگر دختر خوش‌لباس و زیبای خودت را نمی شناسی؟ همان دختر شر و شیطونی که اگر در خانه نباشد سقفش بر زمین می آید. چگونه تو اجازه می دهی که غرور و زیبایی‌اش را چنین تازیانه بزنند؟  می دانم، همه اش از آن انگشتری لعنتی است. تو مسلمانی و شیعه علی هستی، دستت را بیار بالا، آهان این هم نشانه اش!


نمایشگاه کتاب و جای خالی «کسروی» ها

افتخار دمکراسی فرانسه این است که افرادی مثل سارتر بتوانند آزادانه حکومت را نقد کنند و بنیان های آن را زیر سوال ببرند. دوگل (1968)

این جمله را دوگل رئیس جمهور وقت فرانسه در پاسخ به سیاستمدارانی آورد که به او پیشنهاد سرکوب و قتل افرادی چون سارتر را میدادند تا مانع  از آگاهی بخشی به قشر عام و انقلابیون شوند. این جمله نیز از دوگل مشهور است که در پاسخ گفت «ولتر را که زندانی نمیکنند، سارتر در زندان یعنی ولتر در پاستیل».

دیروز تلفنی با یکی از دوستان صحبت می کردم، ایشان از حال و هوای نمایشگاه کتاب برایم گفت و غرفه ها و کتاب های موجود. پس ازقطع تلفن به صحبت های ایشان در مورد جای خالی فروغ فرخزاد و صادق هدایت فکر کردم. ابتدا عادت به سرکوب، با نیروی ناخودآگاه، مرا موزیانه به سمتی سوق می داد که با خود بگویم خوب این چیزها که عادی است، معلوم است که آنها کتابهای کم مایه مطهری را در بوق و کرنا میکنند و صادق هدایت را سالها پس از مرگش هنوز زندانی میکنند. اما پس از قدری تامل و عبور از فرآیندهای پیچیده ذهنی که هزاران نرون را در یک لحظه کوتاه درگیر میکند، سر از بحث آزادی خواهی و مقایسه جنبش آزادی خواهانه مردم ایران با حرکت های انقلابی فرانسه در آوردم! در ژستی منطقی به خود گفتم چرا باید چنین باشد؟ کی گفته است که این چیزها عادی است؟ چرا باید عادی باشد؟ و بعد از آن گامی فراتر گذاشتم و خطاب به ناخودآگاهم گفتم » جای کسروی و امثال او هم خالی است».

بعضی وقتها در خلال چنین کشمکشهایی که در ذهن ایجاد می شود، غرور کاذبی که ناشی از حصول دست آوردهای کوچک و مقطعی است خورد می شود. اینجاست که با خود می گوییم «چقدر راه درازی در پیش داریم و چقدر تا ایستادن در مقابل دروازه های شهر آزادی راه است»

پانویس از ویکی پدیا:

1- ژنرال دوگل افسر ارتش فرانسه بود. در جنگ اول جهانی شرکت داشت و در نبرد وردون زخمی شد . در جریان جنگ جهانی دوم فرمانده نیروهای فرانسه آزاد شد. پس از جنگ به مقام ریاست جمهوری فرانسه رسید.

در چند دوره که رئیس جمهور بود فرانسه توانست از یک کشور جنگ زده به یکی از کشورهای پیشرفته جهان تبدیل شود . پایه‌گذاری سیاست خارجی مستقل فرانسه بعد از جنگ دوم در برابر فشار آمریکا حاصل سرسختی او بود . جنگ الجزایر و استقلال آن کشور از فرانسه در دوران ریاست جمهوری دوگل رخ داد.

رویدادهای مه ۱۹۶۸ او را از ادامه ریاست جمهوری منصرف کرد و تا آخر عمر در دهکده «کولومبی له دوز اگلیز» به نوشتن خاطرات خود مشغول بود. برخلاف بسیاری از رهبران جهان ، پس از مرگ او خانواده‌اش وضع مالی مناسبی نداشتند.

2- ژان پل سارتر فیلسوف و ادیب فرانسوی در روز ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ به دنیا آمد؛ از پدری که افسر نیروی دریایی بود و مادری که دخترعموی دکتر آلبرت شوایتزر معروف، برندهٔ جایزه صلح نوبل است. پانزده ماهه بود که پدرش مرد. مادر و پدربزرگ اش، او را بزرگ کردند که اولی کاتولیک بارش می‌آورد و دومی سرش را به ریاضیات و ادبیات کلاسیک گرم می‌کرد. در جوانی برای گرفتن مهارت در تدریس فلسفه امتحان داد و رد شد. یک سال گذشت و نتیجهٔ امتحان بعدی در ۱۹۲۹، جایگاه نخست را نصیب او کرد. همین سال است که با سیمون دوبووار آشنا می‌شود؛ دختری که در همان امتحان، نفر دوم شده و فرزند یک خانوادهٔ کاتولیک است. سیمون دوبووار، فیلسوف، نویسنده و فمینیستفرانسوی همراه و همدم مادام‌العمر او بود. آشنایی سارتر و دوبووار، در سال ۱۹۲۹ در مدرسهٔ ممتاز اکول نرمال سوپریور صورت گرفت. سارتر در سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت.

3-

سید احمد کسروی تبریزی (۸ مهر ۱۲۶۹، ۲۰ اسفند ۱۳۲۴) تاریخ‌نویس، زبانشناس و پژوهشگر برجستهٔ ایرانی بود. دو کتاب او به نام‌های تاریخ مشروطهٔ ایران و تاریخ هجده‌سالهٔ آذربایجان از مهم‌ترین آثار مربوط به تاریخ جنبش مشروطه‌خواهی ایران است و هنوز به آنها استناد می‌شود.

در کتاب آذری یا زبان باستان آذربایجان کسروی، برای نخستین بار این نظریه را مطرح کرد که زبان تاریخی منطقهٔ آذربایجان قبل از رایج شدن زبان ترکی آذربایجانی که مورخان از آن به نام «آذری» یاد کرده‌اند، زبانی از خانوادهٔ زبانهای ایرانی بوده‌است. این نظریه هنوز مخالفانی میان قوم‌گرایان دارد اما در نزد زبان‌شناسان دنیا به صورت عام پذیرفته شده‌است.[۱]

کسروی در جوانی به کسوت روحانیون شیعه درآمد ولی به دلایلی مدتی پس از رفتن به تهران، عبا و عمامه‌اش را کنار گذاشت و در عدلیه استخدام شد و بعد از مدتی به خوزستان منتقل شد. او مدتی بعد از عدلیه برکنار شده و وکیل دعاوی شد.[۲] کسروی نشریهٔ پیمان (از ۱۳۱۲ تا ۱۳۲۰[۲]) و پس از اشغال ایران و برکناری رضاشاه پهلوی، نشریهٔ پرچم را منتشرکرد و درآن‌ها به ترویج دیدگاه‌های خود دربارهٔ دین و زبان و باورهای ایرانیان پرداخت. کسروی حزب یا جمعیتی نیز تشکیل داد و آن را باهماد آزادگان نامید.[۳]

وی مبلغ «پاک‌دینی» (زدودن خرافات از مذهب) بود.[۴] [۲] کسروی از طرف‌داران سره‌نویسی در زبان فارسی بود [۵] ، تا به جایی که در انتهای کتاب‌هایش لغت‌نامه‌ای برای کمک به خواننده لازم به نظر می‌رسید. البته اکثر این معادل‌هایی که کسروی ساخته بود، بعدها خود به تدریج وارد زبان رایج شدند.

در اواخر عمر، نوشته‌های کسروی بسیار تندتر شد؛ و کتب و نوشتارهایی حاوی حملات شدید به برخی از شاعران فارسی‌گو، بهاییت، صوفی‌گری، شیعه و شیخی‌گری منتشر کرد.

سرانجام احمد کسروی در ساختمان کاخ دادگستری تهران در سکوت دولت و روشنفکران وقت، توسط فدائیان اسلام به اتهام الحاد و ارتداد، با ضربات متعدد چاقو به قتل رسید. قاتلین وی هیچ‌گاه مجازات نشدند.


چراغ سبز موسوی به سکولارها، پایانی بر تمامیت خواهی در جنبش است

مهندس میرحسین موسوی بلاخره پاسخی روشن به همراهان فراحزبی خود در جنبش سبز داد و انسانیت را بر ایدئولوژی مقدم شمرد. ایشان تاکید کردند که «ما بدون نگاه به ایدئولوژی افراد و بدون توجه به طرز فکر آدم‌ها و حتا وابسته‌گی جمعیتی و حزبی آن‌ها، باید از حق‌شان دفاع کنیم و روبه‌روی ظلم و ستم ایستاده‌گی نماییم و لزوماً هم نباید هم‌فکر و هم‌عقیده‌ی او باشیم. و اگر این مسأله در جامعه‌ی ما نهادینه شود، ما گامی بسیار بزرگ به جلو برداشته‌ایم». این موضوع تکیه بر پلورالیسم دارد. وقتی که به وضوح صحبت از ایدئولوژی به میان می آید، بلافاصله گوشهای ما تیز می شوند که احتمالا نشده است که صراحتا از واژه دین استفاده کنند. بنابر این، وقتی آن گفته را در کنار جمله » احتمال دارد مطالبات جنبش فراتر از این رود» قرار می دهیم، نتیجه ای جالب حاصل می شود. به نظر می رسد که مهندس موسوی به سکولارها که بخش عظیمی از حامیان جنبش سبز هستند، چراغ سبز نشان داده است. چراغ سبز برای سبز ماندن.

اگر چنین باشد، اتفاق بزررگی است. مهندس موسوی کار بزرگی انجام داده اند. البته این موضوع در عمل نیز به اثبات خواهد رسید. این گفته ایشان پایانی بر تمامیت خواهی در اقشاری از جنبش است. این سخن از ایشان که به گمان من بسیار شجاعانه گفته اند، باید با پاسخی در خور مواجه شود. جنبش سبز در حال گام نهادن به آغاز راهی است که دشوار است اما منزلگاهی شیرین دارد. البته این موضوع به معنی تحقق خواسته ها در کوتاه مدت نیست بلکه به معنی بالارفتن سطح خواسته ها است. گمان می برم که بایداز این پس به همراه ایشان و در راستای مسیری ملی گام برداریم. امیدوارم که آنچه می اندیشم، منظور واقعی ایشان باشد.

هر روز دوست داشتنی تر می شوی مهندس!


زمانی برای در آغوش کشیدن هموطنان کرد

قصه مردم کرد، قصه مفصلی است.
یک بی اعتمادی دو طرفه بین مردم کرد و سایر هموطنان در هماهنگی رفتاری و توافق بر سر حرکت در راستای اهداف مشترک وجود دارد. بدون شک عامل این بی اعتمادی تبعیض قومیتی همراه با چاشنی مذهب، در قالب قوانین وابسته به مذهب و نیز عَرف آفت زده در اثر تبلیغات بیمار حکومت است. ماجرا طولانی است اما اگر بخواهیم اجمالی و سریع از آن عبور کنیم، هموطنان کرد در این زمینه بی گناه هستند.
کرد ها همیشه با موضعی که در قالب ترس از «رو دست» خوردن است، به قضایا نگاه میکنند. این موضوع با ترور رهبران آنها از سوی جمهوری اسلامی پس از خلف وعده  «فدرالیسم برای کردستان» پررنگ شد. احزاب کرد پس از آن، در جهت دستیابی به حقوق پایمال شده خود تلاش کردند که به جمهوری اسلامی فشار بیاورند. این موضوع باعث شد که آنها دست به اسلحه ببرند(که صحیح بودن یا نبودن این مورد خود نیاز به بحث تحلیلی عمیق دارد). دست به اسلحه بردن بلافاصله بر اساس قوانین جمهوری اسلامی (واقعا هم بر اساس قوانین) محکوم به تلاش برای براندازی و «ضد انقلاب بودن» شد. ترور های تلافی جویانه هم (بیشتر در مناطق کرد نشین) از سوی این احزاب صورت گرفت که در هر صورت تروریسم است.
جمهوری اسلامی از این اتفاقات به سود خود استفاده کرد و دید کل جامعه را نسبت به مردم کرد تغییر داد. به این صورت که شرکت کردها در هرگونه تجمع اعتراضی و سیاسی به منزله «تروریسم بودن» و «تجزیه طلب» بودن جلوه پیدا کرد. این موضوع مردم کرد را ترساند و آنها را نسبت به نگاه مشکوک دیگران در موضع احتیاط قرار داد. دامن زدن به این شرایط در طول زمان سبب شد تا در دراز مدت، کردها در جریانات سیاسی ایران منزوی شوند و نه خود تمایل چندانی به حضور داشته باشند و نه چندان از آنها استقبال شود.
اما از طرفی مردم کرد مردمی مهربان هستند، خود را ایرانیانی اصیل می دانند و از بی مهری روا داشته شده به آنها از سوی پدر عزیزشان (ایران) غمگین شده اند. آنها مردمانی ساده زیست و خوش مشرب و صادق هستند. اینها که می گویم در سطح عام است. طبیعی است که مواردی در طول فرآیند سیاسی یاد شده اتفاق افتاده است که خیرخواهانه نبوده اند و نمی توانند خواسته منطقی مردمی باشند که بر سر نام ایران تعصب دارند. کردها همواره از حضور فعال و آزاد در عرصه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی میهن به طوری که نگاه مشکوکی  به دنبال آنها نباشد، استقبال می کنند و از بودن در کنار سایر هموطنان و زحمت کشیدن دوشادوش آنها برای ایران خرسند می شوند. نباید فراموش کنیم که آنها ایرانیانی میهن دوست هستند.
این روزها ناجوانمردی هایی که در حق کردها روا شد، برای سایر هموطنان نیز عیان شده است و پرده غفلتی که در اثر تبلیغات نا درست، بین دیدگان ما و آن مردم رنج دیده کشیده شده بود کنار رفته است. بنابر این با توجه به حصول این آگاهی، فرصت خوبی است که با آغوش گشاده از حضور فعال آنها همگام با تحولات ملی، اعلام خشنودی و رضایت کنیم. به نظر می رسد که زمان آن رسیده است که همه با هم، نام ایران را  فراتر از هر نام دیگری فریاد بزنیم. این حرکت آغازی برای لبخند مطمئن هموطنان کرد و رهایی آنها از وابستگی به پنهان کاری و در حاشیه گام برداشتن است. نباید بگذاریم این هموطنان عزیزمان بیش از این برنجند. اکنون که دروغگویی های سیاسی برای همه ما رو شده است و ناگفته ها را می توانیم حدث بزنیم، زمان آن است که دوشادوش هم، ملیت و هویت ایرانی خود را ستایش کنیم.
البته این آشتی ملی بدون شک به مذاق تمامیت خواهان ( چه حکومت و چه برخی احزاب سیاسی کرد) خوش نمی آید. این موضوع دلایل زیادی دارد که یکی از آن دلایل، اقدامات غیر انسانی است که تمامیت خواهان مرتکب شده اند و جرائمی که به آنها دست زده اند. احزاب در ایران با آرمانهای بلند و استراتژی های سختگیرانه تشکیل شده اند، آنها برای دستیابی به اهدافشان زحمت کشیده اند و هزینه های فراوان داده اند، بنابر این طبیعی است که آرمان بلندشان را فقط در قالب عمل به استراتژی های خود دست یافتنی میدانند. اما اگر حرکت هماهنگ همه هموطنان به سوی آزادی را مشاهده کنند، آنهایی که خیرخواه باشند به مرور همگام خواهند شد یا حد اقل مواضعشان متعادل خواهد شد. این روزها دیگر دوره کلک زدن به مردم گذشته است. روزگاری است که نیاز به ظهور انسانیت و پس زدن دروغگویی های ایدئولوژیک به شدت احساس می شود. بنابراین تغییر نگرش ما نسبت به مردم کرد و جدا سازی آنها از تبلیغات ناروا نسبت به آنها، آغازی برای همصدایی ملی است.
حمایت زهرا رهنورد از مردم ستمدیده کرد و سپس تقبیح تروریسم از سوی مهندس موسوی با تکیه بر قومیت، گواهی بر رفتار مثبت سران جنبش سبز در این زمینه است. به نظر می رسد که این دو با هم، پیام حمایت از مظلومیت مردم کرد و دعوت از هموطنان به همدردی و به آغوش کشیدن انها را به ما رساندند. البته همزمان با آن بر این مسئله ه تاکید دارند که حمایت از هموطنان کرد، هیچ ارتباطی به تروریسم ندارد و این بحث را نباید برای یک قومیت بزرگ تعمیم داد. هرچند که آنها با در نظر گرفتن ملاحظات سیاسی و امنیتی نتوانسته اند بیش از این واضح بگویند، اما به گمان من صحبت های آنها دست دوستی بود که به سوی کردهای مهربان دراز کردند و در عین حال پیامشان را به کسانی که هدفشان جز ملی گرایی است رساندند. امیدوارم که این روزها آغازی برای اتمام بی اعتمادی متقابل هموطنان کرد و سایر هموطنان باشد تا همه دوشادوش یکدیگر برای سر افرازی میهن تلاش کنیم.

مهندس موسوی عزیز، به عنوان یک سکولار، بیانیه کوتاه شما را به فال نیک میگیرم

جناب مهندس موسوی عزیز، قبل از هر چیز، طبق معمول به شما صمیمانه خسته نباشید میگویم. شاید شما هیچ گاه نوشته ای از من نخوانید، اما من به حکم وجدان می گویم. در میان این همه شلوغی و تشویق بی امان، من نیز میخواهم برایتان دست بزنم. از اینکه پرده ملاحظات مذهبی را پس زدید و انسانیت را که حکم به اعدام چند جوان را محکوم میکند بروز دادید، جای بسی خوشحالی است.از اینکه به حق، سلامت دستگاه قضا را بر فتوی اعدام ارجح دانستید جای خرسندی است. هرچند بیانیه کوتاه بود، اما حوصله شما در صدور آن، کوتاهیش را توجیه میکند. گرچه بهتر بود که طرحی عملی هم برای حمایت از بازماندگان در قالب اعتراضات مدنی به حقوق مردم ارائه می دادید و یا به گونه ای از چنین چیزی حمایت میکردید، اما همین قیاس با عدل علی هم در مملکتی که یک حقوقدان شورای نگهبان به شما میگوید محارب، کافی به نظر می رسد.

می بینید مهندس موسوی عزیز؟! ما در تخیلاتمان زندگی نمیکنیم! نقدهای ما از سر ترس از انحراف است. شما بارها نشان داده اید که انتقاد پذیر هستید و سخنان مخالفانتان را می شنوید. البته یقینا این بیانیه از سر وظیفه انسانی شما بوده است و نه صرفا انتقاد. این کار، گرایش شما به راهبردهای ملی و فراحزبی را نشان می دهد. ما همه میدانیم که اتهام اعدام شدگان چه بوده است، همه میدانیم که دفاع از چنین اتهامی (هرچند که واهی است) چه دست آویزی برای حکومت است. بنابراین این بیانیه از سوی شما نشان دهنده گرایش شما به رهبری یک جنبش ملی است. من دوست دارم که بی مهابا از شما حمایت کنم. دوست دارم که خیالم از فردایم راحت باشد. اما بی تعارف بگویم، بسیاری از طرفداران شما رسما چشم در می آورند. یعنی اینکه اگر من بگویم در به رسمیت شناخته شدن خودم از سوی شما شک دارم، به سرعت محکوم به سلطنت طلب بودن، جیره خوار سید علی بودن و … محکوم می شوم. یا مثلا در حمله ای انتحاری، کسی از انها هجوم آورده و من را محکوم  می کند به بی سوادی، بی شعوری، خارج نشینی(انگار که جزام است) و سایر برچسب های بی پایه و از سر تعصب. این موضوع و رفتار هماهنگ شده از سوی آنها (حتی اگر دستور مشاورین شما باشد) من را میترساند. از روزی که شما قربانی یک تمامیت خواهی و قدیس گرایی و روحیه دیکتاتور پرور به جای مانده از نسل ها ظلم و ستمگری شوید.

مبادا لحظه ای این تصور ایجاد شود که نویسنده این مطلب، نگران امنیت مهندس موسوی نیست. همانطور که پیشتر هم اشاره شد، مطابقت صدای ایشان با خواسته های قشر سکولار در لابلای گفتار و کردار، شدنی و آسان است. بنابراین، حال منظور من از فال نیک گرفتن بهتر روشن میشود. به نظر می رسد که مهندس موسوی در حال مطابقت دادن سطح هزینه ها با مطالبات است و از آنجایی که دلش برای جوانان ایران می سوزد، سعی در پاسداری از آرامش و جان و تنشان دارد. به نظر می رسد که ایشان آرام آرام در مسیر پذیرش پلورالیسم در سطح اهداف گام بر می دارند و آن معجون نامبارک تمامیت خواهی را که می دانم از سوی بسیاری در ظرفهای پر رنگ و لعاب به ایشان تعارف می شود، نمی نوشند. من از هر قدم مثبت و کوچک در این راستا خوشحال می شوم. این به آن دلیل است که  گامی به ایستادن در آغاز راه رهایی نزدیکتر می شویم. دور نماها که اصلاح شوند، گامهای کوتاهمان موثر تر خواهد بود.

مهندس موسوی عزیز، بر خلاف تصور بسیاری از طرفداران حزبی شما (اصلاح طلب) تفاوت تاکتیک از استراتژی و دور نما بسیار واضح است. نگرانی عمیق من بر سر آن دورنما است. در تاکتیکها همواره با شما همگام بوده ایم. همه با هم هزینه دادیم و همه با هم ایستاده ایم. می دانید آرزوی من چیست؟ اینکه گام برداشتن در این مسیر واقعی باشد و گام بعدی از شما در قالب گفتاری شیرین که من را هم در سطح اهدافم در بر بگیرد برداشته شود. این آرزو از سر شوق من بر ایستادن در کنار شما است. می بینید که هر حرکت امیدوار کننده از سوی شما برای من که نگران ایران هستم یک نیروی محرکه بزرگ است. بنابر این، این بیانیه کوتاه را به فال نیک میگیرم و در انتظار کلامی شوق برانگیز از شما می مانم.