بایگانی ماهانه: اکتبر 2010

ازدياد شناسه هاي مجهول و چند شخصيتي، از نتايج ديکتاتوري اسلام!

با جرات مي‌توان گفت اکثر افرادي که از نظر عقيدتي با سيستم فعلي حکومت در ايران مخالف هستند و يا هرگونه اختلاف نظر با اسلام دارند و حتي آنهايي که انتقادهاي کوچکي هم دارند، اين روزها با يک شناسه مجهول در دنياي اينترنت مشغول فعاليت و ابراز عقيده هستند. دنياي مجازي مکاني براي ابراز عقايد گوناگون است که در آنجا مي‌توان به برکت وجود يک شناسه مجهول از عواقب خطرناک بيان عقيده در جامعه حقيقي در امان بود. در جامعه مجازي افراد با ديگراني مواجه مي‌شوند که همچون خود به آنجا پناه آورده‌اند. بنابراين شناسه‌هاي مجهول با يکديگر دوست مي‌شوند، به همديگر عادت مي‌کنند و به هم دل مي‌بنندند. آنها با هم بحث مي‌کنند، دعوايشان مي‌شود و آشتي مي‌کنند. گرچه در اين بحث‌ها عقايد عريان مي‌شوند، شخصيت‌ها رو مي‌شوند و افراد احساس مي کنند که خودشان شده اند، اما در عوض آنها هرگز فرصتي براي بيان داشته‌ها و نداشته‌هايشان در واقعيت را ندارند. در واقع آدم‌هاي دنياي مجازي با ايده‌آل ترين شکل ممکن از بودنشان به تصوير کشيده مي‌شوند. در واقع در اينجا هم گونه‌اي نقاب مجازي بر صورت آنها است که باعث مي‌شود اگر شناسه‌هاي مجازي روزي به طور حقيقي رودر روي هم قرار گيرند، ديدگاهشان به شدت نسبت به يکديگر تغيير کند. اين به دليل پنهان ماندن فاکتورهاي قضاوت‌ساز بزرگي است که با حد ايده‌ال فکري افراد وجود دارد. البته اين مورد براي افرادي که در هر دو دنياي مجازي و حقيقي يکديگر را مي‌شناسند حل مي‌شود. اما در کل اين معضل وجود دارد که آدم‌ها در دنياي مجازي هم کامل خودشان نيستند.

در مورد فيلم بازي کردن‌هاي افراد در دنياي حقيقي هم ديگر نيازي به بحث نيست. در آنجا افراد نقابي بر اعتقاداتشان مي‌کشند که آنها را  متفاوت از آنچه واقعا هستند نمايش مي‌دهد. در واقع در چنين شرايطي در هردو جامعه مجازي وحقيقي، افراد در حال پنهان کردن بخشي از خودشان هستند و همواره نقاب بر چهره دارند. اين نقاب‌ها به سرعت تبديل به مشکلات رواني و چند شخصيتي شدن افراد و از همه بدتر عادت به اين وضعيت مي‌شود. طبيعي است که در چنين جامعه‌اي آدمها از خود خسته شوند. از نقابي که بر چهره مي‌کشنند و از تداوم پنهان‌کاري‌هايي اجباري دچار سرخوردگي شوند.

اگر افراد مجال بروز آزاد هويت خود در جامعه مجازي و همينطور امکان بروز آزاد عقايد خود در جامعه حقيقي را داشته باشند، بهره گيري از ظرفيت‌هاي بازنمايي خودشان در هردو مکان، مي‌تواند روند رشد اجتماعي، شغلي و شخصيتي آنها را تسريع بخشد. درواقع افراد مي‌توانند دستآوردهاي شغلي و موقيت اجتماعي‌شان را به همراه عقايد و طرز فکرشان به بهترين شکل در کنار هم نمايش دهند. اين موضوع باعث مي‌شود ارتباطات مفيدتري با ديگران برقرار کنند و زندگي آنها شادماني و اميد بيشتري دربر داشته باشد. اما به دليل وجود ديکتاتوري اعتقادي در جامعه، اين ابزار مفيد، تبديل به گونه‌اي استمناء شخصيتي شده است که در آن افراد فقط تصور مي کنند که در حال ارضا اعتقادي هستند ولي در واقع چنين نيست. البته استمنا لذت بخش است و اصلا بد نيست. اما اگر هرگز آن ارضا شدن واقعي تجربه نشود و اين استمنا براي مدت طولاني جاي آن را بگيرد، قطعا بيماري و سرخوردگي توليد مي‌کند.

متاسفانه در حال حاضر چاره‌اي براي فرار از اين استمناي طولاني و اجباري به صورت عمومي وجود ندارد. در موارد معدودي افراد پس از اينکه مدتي در يک جامعه مجازي دور هم جمع شدند، با ترس و لرز به تعدادي از افراد حاضر در آنجا که بيشتر مورد اعتماد هستند هويت خود را مي گويند و سعي مي‌کنند دوستاني همفکر بيابند که علاوه بر دنياي مجازي، آنها را در واقعيت نيز مي‌شناسند و با هم تعامل دارند. البته معمولا افراد اين کار را همانطور که گفته شد به دليل ريسک بالاي آن انجام نمي‌دهند. شايد تنها راه برون رفت از اين بحران، آغاز به کار شناسه‌هاي معلوم در دنياي مجازي با اندکي رونمايي شخصيتي بيشتر نسبت به دنياي واقعي باشد. در اينصورت با توجه به ظرفيت‌هاي موجود در جوامع مجازي، ممکن است آرام آرام حوزه بروز عقيده وسيع‌تر گردد و در نهايت به حد قابل قبولي برسد که چون دسته‌جمعي چنين شده است، امکان بروز برخورد انفرادي با يک نفر از سوي حکومت از بين برود. اما از طرفي ديگر، حذف شناسه هاي مجهول از سوي افراد سبب مي‌شود که خود سانسوري زياد آنها موجب بروز تبعات شديد روحي شود. بسياري اين روزها از دو شناسه در جوامع مجازي استفاده مي کنند که يکي از انها معرف هويت واقعي فرد نيز هست و ديگري مجهول. اين راه سوم سبب مي‌شود که آرام آرام شناسه‌هاي معلووم و مجهول به يک حد تعادل برسند.


نفس‌هاي آخر اصلاح‌طلبي ديني-حکومتي!

سايت کلمه، نزديک به ميرحسين موسوي با انتشار مطلبي مدعي شده است که دانشگاه‌هاي تهران به همت اعضا انجمن دانشجويي سبز شده و بسته‌هاي آگاهي دهنده حاوي وصيت نامه آيت‌الله خميني و سخنان «علي شريعتي» در اختيار دانشجويان جديدالورود قرار گرفته است. در واقع منظور ازسبز شدن در اينجا انتشار آثار مذکور است. اگر سبز را رنگي گسترده به گستردگي جنبش سبز و اعتراضات بعد از انتخابات بدانيم، چسباندن نام شريعتي و خميني به سبز بودن بسيار عجيب و غيرواقعي به نظر مي‌رسد. البته اصلاح‌طلبان پيشتر نيز چنين اقداماتي را انجام داده بودند. مثلا سايت کلمه در اينجا منشور جنبش سبز را منطبق بر تداوم جمهوري اسلامي و توصيه‌هاي آيت‌الله خميني معرفي کرده بود. و در جاي ديگر، همين سايت، ميرحسين موسوي را دنباله رو شريعتي و فرزند راستين انقلاب 57 معرفي کرده بود که نه مي خواهد و نه مي‌تواند با سيستم‌هاي مدرن اجتماعي غربي که با جمهوري اسلامي و حکومت ديني در تضاد هستند سر سازگاري داشته باشد. همچنين سايت کلمه در اينجا مدعي شد که «الله اکبر» گفتن مردم نشان از هويت ديني جنبش دارد. تغيير به مطلوب شعار «نه غزه نه لبنان جانم فداي ايران» از سوي آقاي کديور به شعار من در آوردي «هم غزه هم لبنان جانم فداي ايران» را هم که همه به خاطر داريم.

به نظر مي‌رسد تکرار چندين و چند باره ادعاهايي ساختگي براي مذهبي نشان دادن حرکت اعتراضي مردم و استخراج گونه‌اي انطباق با حکومت ديني به هر ترتيب ممکن، نشان از ناکارآمدي نفوذ دين در حوزه اجتماعي سياسي در نسل جديد باشد که سرمايه اصلي مبارزه با حکومت هستند. کوفتن بر اين طبل تکرار که گاه با ادعاها وخبرهاي بسيار اغراق‌آميز همراه بوده‌است بازنمود گونه‌اي دست‌وپا زدن بي‌هدف و از سرناچاري است. گويي اصلاح‌طلبي ديني-حکومتي در حال بيرون دادن نفس هاي آخر است. البته اصلاح کردن در نفس خود عمل مطلوبي است. کسي هم که در پي اصلاح کردن باشد عمل پسنديده‌اي انجام مي‌دهد و يا حداقل نيت خيري دارد. ولي هرکس مدعي اصلاح کردن شد، لزوما اصلاح‌گر نيست و ممکن است حتي برعکس و در جهت تخريب نيز عمل کند. مثلا ممکن است کسي ادعا کند موي سر آشفته شما را اصلاح مي‌کند و او موهاي شما را از ته بزند! شايد با در نظر گرفتن اينکه شما يک سرباز نظامي باشيد به احتمال زياد کار او اصلاح است. اما با در نظر گرفتن اينکه قرار است شما فردا داماد شويد و در مجلس عروسي حاضر شويد، ممکن است کار او فاجعه باشد.

در مقوله سياست و جامعه در ايران نيز بارها مصلحاني قيچي به دست کمر به اصلاح آشفتگي اوضاع ايران بستند. که در اين ميان برخي تا حدي موفق بوده‌اند از جمله رضا شاه و اکثرا هم به جاي اصلاح، تخريب کردند و حيات اجتماعي ايران را به مخاطره انداختند. از جمله اين مخربان «علي شريعتي» است. علي شريعتي که از زباني جوان‌پسند که بار ادبي نيز داشت، تا توانست ادعا کرد! مثلا ادعا کرد فاطمه فاطمه است! يا ادعا کرد که شيعه مسئوليت دارد تا همه علوم و سيستمهاي اجرايي را از فيلتر نظارت خود بگذراند و سپس به آنها مجوز پياده‌سازي بدهد. او در کتاب مسئوليت شيعه بودن چنين ادعا کرده است. ايشان در آنجا مدعي شده اند که علوم هدفي ندارند و هدف هستي را ايدئولوژي مطلوبش يعني تشيع دريافته است که بايد جنبه‌هاي کارکردي علوم با آن هدف منطبق باشند. اين يک ادعا است. اما ايشان هرگز نگفت که از کجا معلوم که چنين است؟ از کجا معلوم که هدف هستي را تشيع بايد تعيين کند و از کجا معلوم که اين سيستم نظارتي ايشان مي‌تواند انطباق را تضمين کند. همچنين ايشان معلوم نکردند که چه کسي در جامعه مسئول اجراي اين نظارت است! بنابراين او يک مدعي محض بود که سعي داشت مطلوبيت يک ايدئولوِي پوسيده را با چاشني چرب‌زباني و استدلال‌هاي مبتني بر فرض‌هاي از پيش تعيين شده از سوي خودش، انديشمندانه جلوه دهد. در واقع اين گونه‌اي اصلاح بود که سر داماد را که عروس دمکراسي را در انتظار خود مي‌ديد، تراشيد! يکي ديگر از اين مدعيان اصلاح، آيت‌الله خميني بود. ايشان پا را فراتر گذاشت و مسئول نظارت بر جهان را هم مشخص کرد! ولي فقيه از ديدگاه ايشان کسي بود که تضمين مي‌کرد تا جهان در مسير درست حرکت به سمت هدف هستي و سعادت پيش برود. البته ايشان نيز مشخص نکرد که از کجا معلوم اين هدف درست را اين ولي فقيه مي‌داند و از کجا معلوم آنچه شيعه مي‌گويد درست است و باز چه تضميني هست که اين ولي فقيه درست عمل کند. به اين ترتيب ايشان هم سر داماد را تراشيد!

اينها نمونه‌هايي از اصلاحات ديني-حکومتي بودند که مجريان آنها مدعي اصلاح جامعه شده بودند. به هرحال کسي که تيزي در ميآورد خطرناک‌تر از فردي است که دستش خالي است. براي همين طبيعي بود که در دست داشتن تيزي اسلام، ميدان را براي انديشمندان خالي کرد و در مواردي هم که شجاع‌دلاني چون احمد کسروي بر عقيده خود ماندند، يا به صورت فيزيکي حذف شدند و يا فراري شدند و آثار آنها از دسترس عموم خارج شد. به اين ترتيب ادعاي اصلاح‌ همواره به اصلاح‌گراهاي ديني-حکومتي منتسب شده است. که در قالب يک دور مضحک، باطل و تراژديک بارها تکرار شده است و هر بار کساني با ادعاي رنگ زدن ديوارهاي پوسيده دين و حکومت ديني مدعي اصلاح جامعه شدند.

اصلاح‌طلبان کنوني نيز بدون ترديد دنباله همان روند به شمار مي‌آيند. جالب است که تلاش کمتري هم براي نوآوري ارائه مي‌دهند و با تعجب تئوري هاي آزمون شده «آيت‌الله خميني» و «علي شريعتي» را تحت عنوان اصلاح ارائه مي‌دهند! البته برخي از آنها سعي کرده‌اند که قدري گام را فراتر نهند و رنگ و لعابي نوين به آن بدهند که البته اين تلاش‌ها هرگز مقبوليت عام و کاربردي پيدا نکرده‌اند که اين ممکن است حاوي اين خبر خوش باشد که بلاخره اين داماد ما سر عقل آمده است! مثلا واژه‌هاي ترکيبي چون روشنفکر ديني و يا دمکراسي ديني هرگز مقبوليت کاربردي لازم را که بر اساس آن بتوان سيستم اجرايي طراحي کرد کسب نکردند. اين خبر خوبي است. به نظر مي‌رسد نسل جديد به مدد توسعه ارتباطات و اطلاع رساني، در حال پاشيدن آب بر صورت داماد خفته ما است.

در اين ميان، حرکت‌هاي عجولانه و انتشار اخبار حرکت‌هاي جناحي با اسم سبز که تلاش عامه مردم را يدک مي‌کشد، نشان از دستپاچگي اصلاح‌طلبان دارد. مثلا تصور کنيد که در سايت کلمه مطلبي منتشر مي‌شود که در آن پخش وصيت‌نامه «آيت‌الله خميني» و آثار «علي شريعتي» را «سبز شدن» دانشگاه جلوه‌ مي‌دهد. به نظر مي‌رسد که اصلاح‌طلبان کنوني همچون گروهي رويا پرداز که از جامعه دور شده اند و در روياي خود همه را همچون قبل از دوري‌شان از جامعه مي دانند مي‌انديشند. اما به نظر من در واقع چنين نيست و آنها خود از اين عدم تطابق اتفاقات افتاده در جامعه با ادعاهايشان آگاهند اما چاره ديگري ندارند. کوبيدن بر طبل اصلاح‌طلبي ديني حکومتي ديگر بي‌اثر شده است و کوبندگان چاره‌اي جز اغراق و دست زدن به اعمالي چون انتشار خبر مورد بحث منتشر شده در سايت کلمه ندارند.


آبان ماه عشق‌بازي است مهتاب!

 

خدا! منظورم درخت‌هاي خيابان ولي‌عصر بود. آنها خدا هستند. گويي هر شب کلاغ‌هايي که آنجا ساکنند از درد تازيانه نفرين‌هايِ دود‌آلودِ مردم خفه مي‌شوند و دوباره صبح زود درخت‌ها کلاغ مي‌زايند. من آرام قدم بر مي‌دارم. هرچند که مي‌دانم گوش‌هاي پير زمين به چند تار موي سفيد شده‌ام مي‌خندند، اما گام‌هايم سرانجام زمين را رام خواهند کرد. به چند روز ديگر مي‌انديشم که آغاز زيباترين روزهاي تهران است. آبان، عصاره سنگين پاييز در راه است و در اين شب آرام، مهتاب از لابلاي شاخ‌ و برگ هاي درختان چنار پيدا نيست. جاي دستانش در دست من خالي است. اين ابر ظلم‌پرورِ بدگوهرِ بادپرست که باد صحراي جهل آن را آورده است، مهتاب را از من ربود. بله‌مهتاب، مي‌دانم که مي‌داني نازنين، آبان ماه عشق‌بازي است! تو پاهاي بلورينت را در کنار من بر زمين بگذاري و من از شوق بودنت آنچنان بالا روم که رخ در رخ سيمينت کشم. قطرات جاري آب دردستگاه‌هاي شن و سيمان و برگ‌هاي رستاخيز‌نشان، موسيقي آشناي مهر را برايمان بنوازند.

مي‌توانست آنگونه باشد که وقتي باد پاييز در ميهن مي‌وزد و برگ‌ها جشن تبديل شدن به ريزدانه‌هاي حيات را مي‌گيرند، ما نيز بي‌هراس از مرگ، لبخندمان را در تالار اسطوره‌هاي ميهن جاودانه کنيم. مي‌توانست نگاه ما به يکديگر مرعوب غضب پليدي‌هاي آن صحراي خشک نباشد. اي کاش من تا قادسيه دوشادوش زمان به گذشته بازمي‌گشتم و همانجا يک لبخند خونين مي‌شدم مهتاب! از آن روز به بعد، تو در پس آن ابر تبديل به خاطره شدي و من با هزار نقش دروغين از تو، فريب خورده‌ام. هربار که يک‌هزار سال سرکوفت و اسارت را به‌جاي تو اينجا آوردند، من نيز به اندازه هزار سال در خود گم شدم. هر سال و هر ماه و هر روز و هر لحظه در حال گم شدنيم. مهتاب، اينجا بارها ما را به يکديگر فروخته‌اند! براي همين است که پاييز ميهن تنها است. براي همين است که تو در آن سوي ابر به آسمان تنهايي خزيده‌اي و من در اين سوي ابر پول در مي‌آورم تا ماه بخرم. ماه‌هاي دروغينِ مسخ‌شدهِ بي‌مهتاب که بوي گند بيابان‌هاي سرزمين جهل مي‌دهند.

تو اين صفحه من را روزي خواهي ديد مهتاب. روزي باد عقل بر آسمان خواهد وزيد تا در شبي از ماه آبان که هوا کم کم به سردي مي‌گرايد، دست در دست هم با قدم‌هايي آرام و مطمئن، به سرعت لبخند را از نو بسازيم. روزي که جوهر اين قلم خشکِ خشک است، پلک‌هاي خيره‌اي که اکنون خلق شدن يک اثر را مي‌بينند بخشي ديگر از هستي شده‌اند و شايد انگشتاني که در خط مقدم اين نبرد هستند تا مهتاب هم رسيده باشند. شايد من نيز صفحه امشبت را آن‌روز ببينم. صفحه اي که از ياران مسخ‌شده مي‌گويد و از آبان‌هايي که ناگهان در پس يک پرده هزار ساله از تاريخ ناپديد شدند.


بررسي يک مغلطه سياسي خطرناک، هزينه حرکت به سمت دمکراسي بالا است!

 

اصولا هزينه دادن بخشي از سياست است. فراتر از سياست، هرگاه صحبت از دست‌يابي به هدفي به ميان مي‌آيد، هزينه دادن بخشي جدا نشدني از اين دست‌يابي است. در اينجا پرسش اصلي اين است که چه کنيم تا کمترين هزينه منجر به بيشترين دست‌آورد شود؟ پاسخ دادن به پرسش فوق، در جهت برآورده شدن جنبه‌هاي اقتصادي و انساني يک فرآيند هدفمند است که از پيش اهداف آن تعيين شده‌اند. بنابراين توجه به اين نکته الزامي است که پايين آوردن هزينه هرگز نبايد به از دست رفتن هدف ختم شود. براي روشن شدن مطلب توجه به يک مثال مي‌تواند مفيد واقع شود:

 در نظر بگيريد که جمعي از سرمايه‌گذاران تصميم مي‌گيرند که براي رفع معضلات ناشي از وجود محصولات با سطح کيفي پايين‌تر از استاندارد در ايران، از دانش مهندسي و سرمايه خود بهره ببرند و يک کارخانه براي توليد آن محصول احداث کنند. با توجه به تاثير اجتماعي که اين کار دارد، قسمتي از هزينه سرمايه‌گذاران از سوي دولت و از محل درآمدهاي عمومي و بيت‌المال نيز تامين مي‌شود. بنابر‌اين مردم نيز حق دارند که نگران سرانجام کار باشند. اما در کنار اين آرمان اصلي که هدف بلند سازمان است، طبيعي است که اين افراد دوست دارند که سودي نيز(هرچه بيشتر بهتر) از اين کار نصيبشان گردد که خواسه معقولي است. بنابراين آنها تلاش مي‌کنند هزينه‌هاي توليد را پايين بياورند و از طرفي ديگر تا مي‌توانند قيمت فروش را افزايش دهند. با توجه به اينکه دست‌ييابي به حداقل کيفيت مطلوب محصول بسيار مهم است. درآمد حاصل از فروش محصول فقط براي سرمايه‌گذاران مي‌باشد و دولت از سهم خود به عنوان يارانه صرف‌نظر مي‌کند. در تجزيه و تحليل طرح‌هاي پيشنهادي براي احداث کارخانه و بررسي‌هاي مالي چنين برآورد شده است که کارخانه در 3 موقعيت مي‌تواند کار کند.

  • موقعيت اول صرف هزينه 100 (از سوي سرمايه‌گذاران) براي هر واحد محصول و دست‌يابي به بالاترين سطح ممکن کيفيت محصول. اين محصول را مي‌توان با قيمت 115 در بازار فروخت.
  • موقعيت دوم صرف هزينه  80 (از سوي سرمايه‌گذاران) براي هر واحد محصول و دست‌يابي به حداقل سطح کيفي لازم محصول که بتوان به معضلات حاصل از وجود محصولات کنوني پايان داد. اين محصول را ميتوان با قيمت 110 در بازار فروخت.
  • موقعيت سوم صرف هزينه  50 (از سوي سرمايه‌گذاران) براي هر واحد محصول و دست يابي به سطح کيفي بهتر از محصولات کنوني که هنوز به حد استاندارد نرسيده است. اين محصول را ميتوان با قيمت 100 در بازار فروخت.

بنا بر اين سود خالص براي سه موقعيت فوق از ديد سرمايه‌گذاران به اين ترتيب است:

  • سود خالص موقعيت اول = 15
  • سود خالص موقعيت دوم = 30
  • سود خالص موقعيت سوم = 50

طبيعي است که با توجه به در نظر گرفتن هدف بلند سازمان که رفع معضلات ناشي از پايين تر بودن سطح کيفي محصول فوق از حد استاندارد است، موقعيت سوم با وجود اين‌که سود خالص بيشتري دارد حذف مي‌شود. و از بين گزينه‌هاي اول و دوم، با توجه به اينکه سود گزينه دوم بيشتر است، آن گزينه انتخاب مي‌شود. البته در اينجا اگر ارزش اخلاقي بالاتر رفتن کيفيت به عنوان سود در نظر گرفته شود، گزينه اول با وجود سود دهي مالي کمتر انتخاب مي‌شود. اما از آنجايي که هدف رفع معضلات ناشي از وجود محصولات با سطح کيفي پايين‌تر از استاندارد است، طبيعي است که منافع مالي سرمايه‌گذاران در نظر گرفته شود.

بنابراين در اينجا بايد در نظر گرفته شود که اگر سرمايه‌گذاران گزينه سوم را برگزيدند، آنها يا در بيان هدف خود دچار اشتباه شده اند و خود اصلا نمي‌دانند هدف چيست و يا با فريبکاري، بالابودن هزينه براي دسترسي به هدف را بهانه‌اي براي فريفتن ديگران و ارائه محصول با کيفيت پايين‌تر از استاندارد مي‌کنند.

حال از يک زاويه ديگر هم مي‌توان به بحث هزينه نگاه کرد. مثلا در همان مثال فوق در نظر بگيريد که سرمايه‌گذاران گزينه 3 را با بهانه بالا بودن هزينه گزينه‌هاي اول و دوم انتخاب کردند. اما در نظر بگيريد که در موقعيتي آنها بتوانند با سرمايه‌گذاري 30 واحد پولي بر تقاضاي بازار و مديريت تقاضا، قيمت فروش محصول توليد شده را (که با هزينه 50 و سطک کيفي پايين‌تر از استاندارد توليد مي‌شود) از 100 به 135 برساند. حال اگر چنين هزينه‌اي از سوي سرمايه‌گذاران پرداخت شود، بلافاصله ثابت مي‌شود که بالا بودن هزينه براي دست‌يابي به حداقل سطح کيفي استاندارد، بهانه‌اي بيش نبوده است و آن سرمايه‌گذاران قصد فريفتن مردم را دارند.

حال اگر موقعيت فعلي سياسي ايران ( مخصوصا جنبش سبز) را بخواهيم در قالب اين مثال شبيه سازي کنيم، اگر هدف  يک سيستم اجتماعي سياسي منطبق با اصول دمکراسي و حقوق بشر باشد، اصلاح‌طلبان سرمايه‌گذاران باشند و بيت‌المال هزينه‌هاي مردمي شرکت در تجمعات و نافرماني هاي مدني و از اين دست کارها باشد، درآمد و سود براي اصلاح‌طلبان منافع در قدرت و نظام سياسي باشد و هزينه براي اصلاح‌طلبان زندان و هزينه هاي مالي و جاني باشد، مي‌توان به اين نتيجه رسيد که يا هدف آنها دست‌يابي به هدف مطرح شده در اين شبيه‌سازي نيست و اين وسط مردم يا آنها نمي داند که چنين تناقضي وجود دارد و يا اينکه آنها در حال فريفتن مردم هستند. اين ادعا به اين دليل صادق است که آنها بالا بودن هزينه را براي حرکت  به سمت هدف بهانه آوردند و به سطحي از مطلوبيت که پايين‌تز از حد استاندارد است رضايت دادند. از طرفي ديگر هم در بسياري از مواقع آن هزينه‌اي را که ادعا مي کنند سنگين است، پرداخته اند. بنابر اين بهانه بالا بودن هزينه براي حرکت به سمت هدفي که برقراري يک سيستم دمکرات و منطبق بر حقوق بشر باشد بهانه اي واهي است.

البته اين ادعا که اصلاح‌طلبان هدفشان حرکت به سمت چنين هدفي است، تنها از سوي بخشي از آنان ابراز مي‌شود. بسياري از آنان هدفشان را صادقانه همان سطح پايين‌تر از استاندارد بيان کرده‌اند. با اين حال به نظر من بالاتر نشان دادن سطح اهداف از سوي برخي از اصلاح‌طلبان و ادعاي انطباق خواستگاه انان با دمکراسي در سرمايه‌گذاري مردمي نقش مهمي داشته است. از طرفي ديگر هم بالا بودن هزينه همواره دليلي براي عدم دسترسي و حتي حرکت به سمت آن ارائه شده است. در اين ميان افراد مغلطه‌گر و سوداگري وجود داشته و خواهند داشت که از اين در هم تنيدگي اهداف متفاوت‌ازهم و عنصر هزينه، در جهت رسيدن به اهداف خود استفاده کرده‌اند و خواهند کرد. به هرحال اين يک تجربه سياسي اجتماعي است و هنوز اين اميدواري در مورد آن وجود دارد که با هوشياري تمام اقشار فعال در حوزه‌هاي سياسي اجتماعي و تعامل آن اقشار با يکديگر، اين تجربه منجر به ظهور ديدگاه و گفتمان غالبي شود که دست‌آوردش حداقل هاي لازم براي آينده ايران باشد.


جوان‌هاي پير، سردرگم و افسرده!

بدترين نوع برخورد با مشکلات، فرار کردن از آنها است و بدترين نوع فرار از مشکلات، پاک کردن صورت مسئله است. اين آتشي که در خرمن جواني فرزندان اين سرزمين افتاده است، خانمان‌سوزتر از آن است که بتوانيم در حد يک تجزيه و تحليل شخصي و کندوکاوي ذهني در خلوت که به شدت از جنس گوشه‌گيري و فرار است از آن عبور کنيم. بايد فريادي رساتر برآورد. تقريبا در همه جوامع بشري آدمها حدي از بي‌هدفي و سردرگمي را تجربه مي‌کنند که در گاه وبي‌گاه بر اثر مواجهه با چالش‌ها، در قالب تلنگرهاي ذهني کوچک مورد توجه قرار مي‌گيرند. اين امر طبيعي است. بخشي از اين سردرگمي بازنمودي از تضاد ذاتي زندگي اجتماعي و خواسته هاي فردي است و بخش کوچکي از آن هم به راز سربه‌مهر مبدا هستي بر مي‌گردد که تنها به «نمي‌دانم» مي‌انجامد!

در جامعه ما اين مسئله فراتر از حد عادي خود رفته است. در اينجا اهداف بلندمدت و حتي کوتاه‌مدت هم قرباني شده‌اند. حتي روزمرگي هم گويي دروغين دنبال مي‌شود! لذت‌ها و اميال ساده انساني در حالت طبيعي همواره در کنار آن سردرگمي افراد وجود دارند. اما در جامعه ما حتي يک قدم زدن ساده هم قرباني شده است. ما درس مي‌خوانيم در حالي که نمي‌خواهيم که بخوانيم، به کسي مي‌گوييم دوستش داريم در حالي که نداريم، لباس‌هايي مي‌پوشيم که از آنها متنفريم، شخصيتي داريم که متعلق به ما نيست و دم از خوبي‌هايي ميزنيم که نمي‌دانيم چيستند. ما حتي ازدواج مي‌کنيم فقط به اين دليل که نياز به سکس يا محبت داريم. بنيان‌هاي فکري ما نه تنها به‌روز نشده اند، بلکه تخريب هم شده اند. ما عادت کرده‌ايم به دروغ شنيدن و دروغ گفتن. عادت کرده‌ايم به زندگي در جوار جنايت. حتي انسانيت را با همان چوبي که آرمان‌گرايي را ناخودآگاه زديم، مي‌زنيم! عادت کرده‌ايم به ندانسته زدن.

اينها همه محصولات ندانستن است. ندانستن اين که چه مي‌خواهيم؟ و اين ندانستن، خود محصول آرمان‌سازي اجباري و تحميل اهداف و تزريق ايدئولوژي و جهان‌بيني اجباري به جامعه است. اين تحميل سبب شده است تا جوانان با مجموعه اي تهي از اهداف منطبق بر خواسته هاي انساني مواجه شوند. در عوض مجموعه‌اي از اهداف موهوم پيش روي آن‌ها قرار مي‌گيرد که با شتاب سرسام‌آوري سردرگمي را در جامعه افزون مي‌کند. در اينجا لازم است توجه شود که منطقي نيست انتظار داشته باشيم جوانان در يک محيط سازمان‌دهي شده و يک‌دست که براي تزريق و تحميل آرمان‌هاي موهوم طراحي شده است، بتوانند براي خود اهداف انساني و ساده را استخراج کنند و اهميت اين استخراج و تلاش براي آن را درک کنند. بسيار دشوار است که جواني در جامعه امروز ما به اهميت وجود مکاني آزاد براي شادي کردن و رقصيدن با همنوعانش و نقش آن در ارتقاء برنامه روزمره پي ببرد.

از طرفي ديگر، پاسخ غلط دادن به نمي‌دانم‌ها و اصرار بر درست بودن پاسخ‌هاي غلط، پيش‌فرض‌هاي نادرستي براي قضاوت کردن به افراد و همينطور عرف مي‌دهد که باعث مي‌شود فرهنگ خودزني رواج پيدا کند. يعني در مواجهه با عدم انطباق‌هايي که پاسخ‌هاي غلط با آنچه که هست به وجود مي‌آورند، افراد خود را عامل پديد‌ آمدن آن عدم انطباق‌ها مي‌دانند. تداوم اين وضع موجب بروز يک سرخوردگي مزمن و پنهان مي‌شود که حتي امکان بيانش هم وجود ندارد. اگر اين مورد را هم اضافه کنيم که اين رويدادها به شکلي نا‌محسوس اتفاق مي‌افتند که افراد خود از جزئيات اين فرآيند بي‌خبرند، تاثير آن چند برابر مي‌شود.

براي اين‌که جوانان يک جامعه در جواني پير، سردرگم و افسرده شوند، اين شرايط کافي است. همينطور حضور چنين جواناني در يک جامعه براي سقوط اخلاق و انسانيت در آن کافي است. البته يقينا در اين ميان افرادي وجود دارند که در مواجهه با چالش‌ها، اگر بخت با آنها ياري کند، شرايط به گونه اي مهيا مي‌شود که متوجه انحرافي خطرناگ از مسير انسانيت به سوي پرت‌گاه موهومات شوند. جواناني که سعي مي‌کنند با احتياط براي خود محيطي شاد فراهم آورند. اين افراد هستند که اهميت و لذت خوردن يک قهوه را در يک کافي شاپ به همراه يک دوست يا نقشي را که فرا گرفتن يک فرمول فيزيک در ارتقاء زندگي بشر ايفا مي‌کند، به خوبي درک مي‌کنند. با اين حال، نبايد از حق گذشت که در حال حاضر، جامعه بسيار بيمار است و دل خوش کردن به موارد معدودي که در اثر يک بازيابي اتفاقي شخصيتي ايجاد مي‌شوند، پاک کردن صورت مسئله است.


اعدام کوته بيني است، اعدام سياسي عقيدتي جنايت هم هست

کفش‌هاي کتاني‌اش را پوشيد و در حالي که مانتوي کوتاه اعتراض آميزي به تن کرده بود، يک بغل کودکي را با خود به خيابان برد. عطش يک لبخند راستين، او را تا قرار سر چار راه با رضا و سعيد و مينا، پيشاپيش مي‌خنداند! مي‌خواستند که بگويند «زنده باد آزادي». ناگهان صدايي از اعماق تاريکي‌هاي جمکران برخاست. يک صداي گرفته و خشن و عبوس و چرکين که از حنجره يک قاضي شطرنجي خارج مي‌شد، به او گفت «محارب». قاضي موظف است که به وعده اعدامي که بازجو داده بود عمل کند.

اصلا او را رها کنيم و بپردازيم به «جان». بودن ارزشمندترين است. چگونه مي‌توان اين فرصت را از کسي گرفت؟ اين بودن انسان است که همه سفارشات و مکاتب و مفاهيم و انديشه‌ها و وسائل و علوم را معني مي دهد. حال چگونه مي‌توان به دليلي مضحک چون پاسداري از اين فرآورده‌هاي بودن، از انساني هستي را گرفت؟  به نظر هرگاه که چنين اتفاقي رخ مي‌دهد، بايد به دنبال گونه‌اي دستکاري در انسانيت بگرديم. در حال حاضر بشر به حدي رسيده است که به آساني ارزش بودن را درک کرده و آن را بالاتر از هرچيز ديگري شايسته پاسداري بداند. اين درک چه از نظر بلوغي که در تجربه اجتماعي بشر و چه از نظر تکامل مغز انسان که توانايي تجزيه و تحليل را به او اهدا مي کند، حاصل شده است. اين بلوغ بشر در حال حاضر جهانشمول است. با توجه به اين جهانشمول بودن، تنها دليل ممکن براي تعدي به بودن، سودجويي شخصي به زيان جامعه و بشريت است. در واقع اين معضل را مي توان «خود را به خواب زدن» ناميد. از اين جهت مي توان ان را چنين ناميد که افرادي ممکن است پيدا شوند که شيريني يک خواب مقطعي را به بيدار ماندن براي ساختن هزاران خواب عميق و خوش در آرامش ترجيح دهند.

معمولا اعدام ها دوگونه هستند. اول اعدام جنايتکاران و دوم اعدام عقيدتي! در هردو مورد عمل اعدام يک » کوته بيني» است. در شاخص ترين حالت، «کوته بيني» که بازنمود ترجيح دادن يک راه حل ساده و سريع به برخورد اساسي با مشکلات است را مي توان در عمل قصاص مشاهده کرد. اصلي ترين دليل عاملان اين عمل براي تصديق آن، بازدارندگي از تکرار آن است. در اين زمينه که قصاص هرگز بازدارنده خوبي نيست و روش هاي بسيار بهتري براي ارتقا فرهنگ جامعه و کاهش جنايت وجود دارد بسيار بحث شده است. اما اگر نخواهيم وارد آن بحث شويم، تجربه هم به اثبات رسانده است که قصاص بازدارنده نيست. پرداختن به ريشه هاي ارتکاب به جرم و گرايش به جنايت و مهندسي اجتماعي بر اساس دستيافته ها و تجربه هاي بشري تنها راه کاهش جرم و جنايت در جامعه در حد بالا و حرکت به سوي حذف آن موارد است.

در مورد اعدام هاي عقيدتي و سياسي به نظر مي رسد اصلا نيازي به بحث کردن نباشد. ديگر بر همگان واضح است که نبايد کسي را به دليل ابراز عقيده و مخالفت سياسي و عقيدتي اش مجرم دانست، چه رسد به اينکه او را از هستي ساقط کرد!

پ ن: در راستاي شرکت در بازي وبلاگي، به دعوت وبلاگ غرش


شعر زيباي «ريشه در خاک» از استاد فريدون مشيري با صدا و تصوير ايشان

من که هر بار گوش ميکنم اشک در چشمانم جمع مي شود.

http://www.youtube.com/watch?v=AxBCy5bMRiA&NR=1


عدم حمايت صاحبان ثروت و نخبگان از پديده‌هاي اهل قلم، معضلي جدي در جامعه امروز ما

 

اگر در روند  تحولات اجتماعي و وضعيت کنوني جامعه خوب دقت کنيم، در مي‌يابيم که اين روزها بيش از هر زمان ديگري به چهره‌ها نيازمنديم. البته اين يک واقعيت انکار نشدني است که معمولا چهره‌ها بعد از حيات خود آنچنان که بايد، شناخته مي‌شوند و دانش وزحماتشان مورد بررسي قرار مي‌گيرد. اما از طرفي ديگر هم در زمان حيات‌شان نيز معمولا افراد گم‌نامي نبوده اند. در گذشته کسي که خوب مي‌نوشته است، مدت زماني که براي مشهور شدن و شنيده شدن سخنانش مورد نياز بوده است، دقيقا به کوتاهي زمان لازم براي مطرح شدن چندين اثر از او بوده است. اين به دليل کم بودن تعداد نخبه‌ها در جامعه و همينطور کم بودن جمعيت نخبه‌هاي فعال از طرفي و سرعت بالاي دسترسي به بازخور مطرح شدن اثرات مذکور بوده است. اما اين روزها با شتابي که جمعيت بشر و متعاقباً جمعيت نخبگان گرفته است، انتظار براي  نامي شدن خودبه‌خود  يک نويسنده تازه‌کار که مستعد پيوستن به جمع نخبگان است، چندان منطقي نيست. در واقع در سيل خروشاني که از ميليون‌ها ابراز عقيده شخصي و نوشته و اثر تشکيل شده است، برد يک اثر درخشان نهايتا در حد چند لايک بيشتر در يک شبکه اجتماعي و يا چند دنبال کننده فعال در يک وبلاگ باقي خواهد ماند.

در حال حاضر هيچ سازوکار مشخصي براي شکار و حمايت از نخبگان و نويسندگان تازه کار در جامعه وجود ندارد. هيچ بنيادي نيست که بتواند با حمايت رسانه‌اي و احتمالا مالي، براي ايجاد چهره‌هاي کارآمد و خلاق تلاش کند. انتظار به وجود آمدن چنين نهادهايي از سوي حکومت هم انتظاري احمقانه است. طبيعي است که حکومت اصلي‌ترين دشمنانش را پرورش نمي‌دهد و حتي سعي در نابود کردن آنها داشته و تلاش مي‌کند که گنجشک‌هاي هم‌آوا با خود را به جاي بلبلان خوش‌سخن به جامعه بفروشد. لازم است تا نهادهايي در اين راستا از سوي صاحبان ثروت و نخبگان مشهور راه اندازي شوند. اين نهادها بايد با اهدافي انساني و ملي، اقدام به حمايت از پديده‌هاي اهل قلم و نخبگان اجتماعي کنند. تنها در اين صورت است که ما چهره‌هايي را که در عرصه سياسي اجتماعي براي تحول مفيد و مثبت  لازم داريم به دست خواهيم آورد.

وضعيت براي يک نويسنده تازه‌کار و با سواد در ايران بسيار دشوار است. در نظر بگيريد که جواني مستعد و تيزهوش با علاقه و پشت‌کار و دلسوزي براي ميهنش، مطالعه مي‌کند، تاريخ مي‌خواند و اخبار را تحليل مي‌کند و نهايتا دست به قلم مي‌برد. چنين فردي در خوشبينانه ترين حالت، پس از مدتي نوشتن به دليل شنيده نشدن صدايش و عدم وجود بازخور مناسب، از نوشتن خسته مي‌شود و تنها از سر عادت هر از گاهي در دفتري که خود دارد و يا در وبلاگي خلوت دست به قلم مي‌برد. در مواردي هم متاسفانه با تلاش فراوان و گذاشتن وقت و انرژي بسيار زياد از سوي اين افراد که تنها از سر دلسوزي و علاقه است، صداي آنها بيش از هرکس حکومت را متوجه حضورشان مي‌کند. يعني در يک اتفاق غم‌انگيز که صاحبان ثروت و نخبگان در به وقوع پيوستنش مقصر هستند، شاهد زنداني شدن و حتي اعدام يک وبلاگ نويس مستقل و خوش‌قلم مي‌شويم. از اين گذشته، مشکلات مالي سبب مي‌شوند که خود فرد نتواند امکانات لازم براي تبليغات و مطرح شدن را براي خود فراهم کند. اصولا او يا مي‌تواند بينديشد و محتواي مفيد توليد کند، يا مي‌تواند پول در بياورد. آيا انديشيدنش آنقدر ارزشمند نيست که در قبالش حداقلي از رفاه  توانايي مالي را از سوي جامعه دريافت کند؟ در اينجا از کسي صحبت نمي‌کنيم که از سر  بي‌کاري و يا تنوع مطلب نوشته است. صحبت از افرادي است که واقعا مستعد و شايسته هستند که روزي در جمع نخبگان و انديشمندان حاضر شوند و در بهبود وضع جامعه اثرگزار باشند. صحبت از رغبت و توانايي است که فرصت شکوفا شدن ندارد.

از نتايجي که وضع کنوني به بار مي‌آورد مي توان به بي‌سروساماني در گفتمان سياسي اجتماعي، نبود چهره‌هاي سياسي اجتماعي، تکرار اشتباهات، افزايش بي‌اعتمادي عمومي در هنگام نياز به تحرکات عمومي، در اولويت قرار گرفتن منفعت‌طلبي شخصي و حزبي به جاي منافع ملي ( به دليل عدم وجود نيروي فکري لازم براي همراستا شدن منافع افراد و احزاب با منافع ملي)، بي‌برنامگي و فقدان مطرح شدن طرح‌هاي مفيد و کارساز اجتماعي و موارد ديگري از اين دست اشاره کرد.


آيا بشر خود را در آرزوي آرمان‌شهر نابود مي‌کند يا حد‌اقل‌هاي پسامدرن را برمي‌گزيند؟

The Island of Utopia, in "Utopia" by Sir Thomas More

بشر از ديرباز تا کنون براي خود «آرمان‌شهر» توصيف مي‌کرده که معمولا در آينده‌اي نسبتا دور قابل دستيابي بوده است. اين تصور در دوران علامه‌گري ساخته و پرداخته تفکرات علامه‌ها بوده است، در دوران پادشاهي اديان نيز تقريبا در تمام مکاتب و اديان، مي‌توان اين تصور را در قالب آينده‌اي روشن براي نيکان که معمولا با ظهور منجي همراه است مشاهده کرد. انديشمندان بسياري در سراسر جهان از افلاطون و سقراط تا فارابي و خواجه نصيرالدين طوسي و تا توماس مور انگليسي که براي اولين بار درسال 1516 کتابي با عنوان «آرمان‌شهر» منتشر کرد، به اين موضوع پرداخته‌اند.

جالب است که آرمانشهر، گرچه در نگاهي کلي از منظر تمامي اين انديشمندان و در دوره‌هاي مختلف تاريخي معني يکساني داشته است، در تعريف تفاوت‌هاي نسبتا محسوسي در هر برهه از زمان نسبت به مقاطع زماني ديگر داشته است. وجه اشتراک بين همه تعاريف، تصويري از يک «جامعه بي‌نقص» يا «بهترين حالت ممکن» براي جامعه است. اما اين‌که ويژگي‌هاي اين جامعه چيست و چگونه رسيدن به آن ممکن مي‌شود از نظر انديشمندان مختلف متفاوت از هم بوده است. مثلا افلاطون اين آرمان‌شهر را در قانون‌مداري و تاکيد بر سياست و دولت به ترسيم مي‌کشد. ديدگاه او خردگرا و محدود به سطحي از دانش بود که تا آن زمان توسط خودش و ديگران براي بشر قابل دسترسي بود. مثلا در رساله جمهور او که اصلي‌ترين منبع براي دستيابي به نظر او در اين زمينه است، ممکن است بسياري از معيارهايي که براي «خوب» خواندن يک جامعه در امروز لازم است، بررسي نشده باشند. به هر حال او يک قدم برداشت به سوي «خوب» شدن. از طرفي ديگر، دانشمندان مسلمان همچون فارابي، دست‌آورد يک جامعه آرماني را «سعادت بشر» مي‌دانستند. اين سعادت بشر خود تعريفي برآمده از دين بود که به هرحال ناچار به مطابقت با کلام کتاب مقدس مي‌شد. يعني در اينجا چهارچوب‌ها از پيش تعيين شده‌اند و سعادت به معني دست‌يابي به آنچه مي‌دانيم برايمان خوب است و آنچه نمي‌دانيم برايمان خوب است تعبير مي‌شود! در اين ديدگاه، هيچ تضميني جز ايمان آوردن به چارچوب و سلوک عملي ارائه شده از سوي دين براي مفيد بودن آنها و دست‌يابي به آنچه نمي‌دانيم برايمان خوب است وجود ندارد. بنابراين دچار خودفريبي در جواب دادن به پرسشي که پاسخش» نمي دانم» است شده ايم. پرسشي که اصلا نيازي هم به مطرح کردنش نبوده است! اديان آزادي را محدود به ماندن در چارچوب دين مي دانند و اگر در جامعه‌اي اين چارچوب به طور کامل از سوي همه افراد درک و رعايت شود، آن جامعه آرمان‌شهر است.

 در ديدگاه خردگرا، جامعه‌اي که انسان در آن بيشترين احساس رضايت را داشته باشد بهترين است. معمولا اين احساس رضايت متاثر از عواملي چون آزادي است. آزادي به عنوان يکي از اصلي ترين معيارها در ترسيم يک آرمانشهر از نگاه خردگرايانه مورد نظر بوده‌است. بنابراين در چنين ديدگاهي سعي مي‌شود جامعه‌اي به عنوان آرمانشهر معرفي شود که تا سرحد ممکن محدوديت ها در آن رفع شده باشند. مرز اين رفع محدوديت نيز خود در نظر گرفتن رضايت عمومي است. و رضايت عمومي نيز بايد تعريفي در راستاي برآورده شدن رضايت افراد باشد. در اينجا قوانيني به عنوان ضمانت اجرايي برقراري حداکثر رضايت ممکن پيشنهاد مي‌شوند. بنابراين در اين ديدگاه، آرمان‌شهر جايي است که رضايتمندي در بالاترين ميزان خود قرار دارد. اين رضايتمندي حداقل در يک معيار آزادي محدود به رعايت قوانين است.

در يک نگاه مدرن به آرمان‌شهر، تصورات و بايدها با مي‌شودها تعديل مي‌شوند و سعي بر‌آن است که اين دو را به هم نزديک کرد. آقاي Herbert George Wells اين نگاه مدرن را ترکيبي از واقعيات موجود جامعه و بحث‌هاي فلسفي معرفي مي کند. او در اين زمينه کاري را در سال 1905 با عنوان «يک آرمانشهر مدرن» خلق کرد. اين ديدگاه همچون بسياري از عناصر دنياي مدرن به سرعت در حال واگذاري جايگاهش به جايگزين‌ش در دوران پسامدرن است. در اين زمينه عامل اصلي اين تحول را مي توان جوش نخوردن ميراث دوران علامه‌گري با واقعيت دانست. مخصوصا در اين دوره از تاريخ که گستره دانش و علم به حدي بزرگ شده است که دوران تولد علمي آرمانشهر همچون يک خاطره شيرين احمقانه در کودکي است!

بنابراين هم در ديدگاه خردگرايانه و هم از نگاه مکتبي اديان، در آرمانشهر محدوديت داريم. اما به نظر مي‌رسد نگاه خردگرايانه به نتايج مطلوب‌تري در جهت حرکت به سمت آرمانشهر به ما مي‌دهد. آنچه موجب برتري نگاه خردگرايانه مي‌شود، انعطاف‌پذيري و قابليت برهم زدن مرزها و محدوديت‌ها در آن است. يعني مي‌شود در قوانيني که براي بهبود وضعيت جامعه وضع شده اند بر اساس تجربه و استدلال تجديد نظر کرد. اما در چارچوب منتسب به داناي مطلق که هميشه در پاسخ به شکست‌ها جواب «شما نمي دانيد آنچه برايتان خوب است» را در چنته دارد نمي‌توان تجديد نظر کرد.

به نظر مي‌رسد اين‌ روزها نگاه به آرمان‌شهر بيش از هر زماني به اصل واژه‌اش نزديک‌تر است. آرمان‌شهر در اصل از واژه utopia گرفته شده است که به معني جايي است که وجود ندارد! با توجه به بلوغي که بشر در زمينه ادراک مفاهيمي چون آزادي به آن رسيده است، دست‌يابي به حد‌اکثر را با دست‌يابي به حداقل عوض کرده است! اين يک نگاه پسا مدرن است که بشريت به سمتي پيش برود تا حداقل‌هاي لازم براي زندگي يکسان و برابر براي انسان‌ها رعايت شود. مي‌توان گفت آزادي در دل تعريفي چون برابري ادغام شده است. تاکيد بر رعايت حقوق بشر در تمامي نقاط جهان از سوي انديشمندان و متفکران خود نشان‌دهنده همين رويکرد تازه است. بنابراين انتظار مي‌رود که بشر آن ناکجا آباد را به خاطرات دوران کودکي‌اش بسپارد و به دنبال فراهم آوردن حداقل‌ها برود. اگر چنين شود تحولي شگرف در جوامع بشري ايجاد خواهد شد که بسياري از دشواري‌هاي زندگي افراد در جوامع کنوني را سهل خواهد کرد.

در اين ميان مشکلاتي سر راه اين تحول قرار دارند. ازجمله آنها مي‌توان به ديدگاه‌هاي مکتبي ديني که دربرابر تغيير مي‌ايستند و ماهيتي آرمانگرايانه و سنتي دارند اشاره کرد .  اين يک فاجعه است که درست در زماني که يک تحول نيک در حال وقوع است، چنين مهمان ناخوانده‌اي هم وارد ماجرا شود. در حال حاضر اسلام قانونگذار، تاثيرگزارترين مهمان ناخوانده است! البته شايد بهترباشد از لفظ «اسلام‌گرايي» که عموميت دارد استفاده شود. تقابل دوديگاه مدرن که حداقلهاي ممکن را نشانه گرفته است و ديدگاه اسلام‌گراها که سعادت يا همان ناکجاآباد پيشين در ديدگاه سنتي را توصيه مي‌کند مي‌تواند خطرناک باشد. بسياري معتقدند که اين تقابل ممکن است به نابودي تمدن بينجامد. البته اين سرانجام شوم فقط در قالب رخ دادن جنگ‌ها و درگيري فيزيکي قابل تصور نيست. يک‌دست نشدن جامعه بشري در مدت زمان محدودي که براي نجات جهان باقي مانده است ممکن است يک جنگ پنهان اما مرگبار باشد.

بنابراين دوگونه فرجام براي بشر قابل پيش بيني است. يا اينکه کتاب عمرش به آرامي ورق مي‌خورد و حقوق بشر سرآغاز فصل تازه‌اي از حياتش مي‌شود و يااينکه از عهده پشت سرگذاشتن اين مرحله باز مي ماند و برگ‌هاي باقيمانده از دفتر عمرش را در اقدامي غم‌انگيز با بي‌رحمي پاره مي‌کند. در حال حاضر با توجه به تحول‌خواهي و قوت گرفتن نگاه سيستمي به هستي، اين خوش‌بيني وجود دارد که کفه ترازو به سمت ورق خوردن حساس‌ترين برگ کتاب زندگي بشر و سرآغاز فصل نوين آن سنگيني کند.