براي بهتر بودن!

اینگونه عمل می کنم:

یک صفحه نودپد باز می‌کنم کلیدهای کیبورد را به صورت تصادفی و بدون آنکه نگاه کنم فشار می‌دهم. تقریبا 10 تا 15 کلید را فشار می‌دهم، بعضی ها را با شیفت! عدد هم وارد می‌کنم، آن وسط چند Alt+cod هم اضافه می‌کنم. حال معجون ما آماده است. باز هم بدون آنکه چندان به آن نگاه کنم، یک کپی از آن‌چه تایپ شده بر می‌دارم. به همه آن مکان‌هایی که با شناسه مجازی کار می‌کردم می‌روم و پسورد را به عبارت کپی شده تغییر می‌دهم. این کار را برای همه ایمیل‌های ریکاوری نیز انجام می‌دهم. پس از آنکه همه رمزهای عبور از حیطه دسترسی مغز من خارج شد، فایل نود پد را می‌بندم و در پاسخ به سوالی که از من می‌پرسد آیا ذخیره کنم، جواب می‌دهم «نه».

و بعد با خیالی آسوده از این‌که وسوسه بازگشت ندارم، می‌روم که یاد بگیرم. تا بتوانم روزی با دستانی پر و در جایگاهی تاثیرگذار، حرف‌هایی بهتر بزنم.

اين آدرس ايميل به هيچکدام از شناسه هاي مجازي وصل نيست و تا مدتي  فعال است: mylastemail.0@googlemail.com براي تماس با من از آن استفاده کنيد.


به گمان من اينها بدترند، حتي بدتر از آنها!

اسلام رحماني بدتر از اسلام واقعي است.

اصلاح‌طلبان بدتر از اصول‌گرايان هستند.

خميني بدتر از خامنه‌اي است.

شريعتي بدتر از رحيم ‌پور ازغدي و حدادعادل است.

سياه‌دل سفيد‌پوش بدتر از سياه‌دل سياه‌پوش است.

دخترهايي که با مانتوي کوتاه و روسري عقب رفته و آرايش در صف گرفتن غذاي محرم مي‌ايستند بدتر از فاطمه رجبي هستند.

پسراني که با ظاهر مدرن براي ارضا کردن حس ترس و مبهم ناخود آگاهشان و همينطور براي صحبت کردن و شماره دادن به دخترها به هيئت مي‌روند، بد تر از مسعود دهنمکي هستند.

آنهايي که روزي صدجور دروغ مي‌گويند و هزار جور ديگران را فريب مي‌دهند اما به هنگام عزاداري گريه مي‌کنند و سينه و زنجير مي‌زنند و حساب حسين را جدا مي‌دانند بدتر از روضه‌خواناني هستند که آشکارا فريب مي‌دهند.

دليل من اين است:

اينها (دسته اول) خود را به خواب زده‌اند ولي آنها (دسته دوم) خواب هستند.

توضيح: آنها ايمان به اصلي دارند که برايش دليل عقلي نمي‌طلبند. ايمان معجوني خواب آور است که آنها را به خواب برده است. اما اينان ايمان را مي‌چرخانند و مي‌پيچانند تا عقلشان را دست‌به‌سر کنند تا دست‌آوردي که آن ايمان تحريف شده دارد (پول و قدرت) از دست نرود. بنابراين دسته اول يا بيدار مي‌شوند و يا حداقل مشتشان باز است و تکليفشان روشن. اما دسته دوم خود را به خواب زده‌اند  پيوسته به نبال يافتن راهکارهاي نوين براي فريفتن ديگرانند. دليل ديگر اينکه دسته اول طوري عمل مي‌کنند که بازخورد اثرات بد رفتار و باورشان مستقيما منبع اصلي آن اثرات را نشانه مي‌رود اما عملکرد دسته دوم موزيانه است و طوري برخورد مي‌شود که منبع اصلي در امان باشد.

توضيح: منظور از بد، بازدارندگي در رسيدن به دمکراسي و استقرار و تحکيم انسانيت و حقوق بشر به عنوان مباني وضع قوانين اجتماعي، و رسيدن به يک نظام سياسي اجتماعي مفيد در همان راستا است.

با اين حال همواره مي‌توان به سود انسانيت از هردوگروه استفاده کرد و در جامعه پتانسيل مثبت ذخيره کرد تا روزي تبديل به عمل شود.


به يزدان که ما خرد نداريم هنوز!

نداريم ديگه!

پ ن:

http://friendfeed.com/cheshmak120/b41ef533


«نمي‌خواهم» کافي است، با قوانين طلاق و برده‌داري جنسي مبارزه کنيم!

يک سال پيش به اصرا پدر و با توجه به آموزه‌هاي منطبق با عرف، يک احساس مبهم که نه خواستن بود و نه نخواستن، در چشم برهم‌ زدني تبديل به اضافه شددن اسم يک مرد در شناسنامه او شده بود. مادر به او گفته بود اين دوست‌داشتن و عاشقي و احساس‌هاي بچه‌گانه را کنار بگذارد و به يک زندگي آرام و معقول فکر کند. به شوهري که به هرحال به او علاقه‌مند مي‌شود اما آنچه مهم است توانايي اداره کردن زندگي و با خانواده بودن اوا ست. پدر به او گفته بود با رخت سفيد مي‌روي و با کفن بر مي‌گردي! او دختري مهربان، آرام و زيبا بود که همچون همه دختران ديگر اين سرزمين دوشادوش قوانين، عرف و دين زن ستيز اسلام بزرگ شده بود. با اينکه تجربه زيادي نداشت، خوب مي‌دانست که چندان حق انتخابي ندارد و اگر انتخابي هم به اجبار کرد، ديگر راه بازگشتي ندارد.

او دفتري را امضا کرد تا در حضور مجري اسلام و با حضور افرادي ديگر بگويد سندش به نام کسي خورده است! شش دانگ! راه ديگري نيست تا بتواند زندگي کند. پدر به او گفته بود جوان به اين خوبي، چرا ازدواج نمي‌کني؟ او نمي‌توانست بگويد نمي‌خواهم! همين و بس! نمي‌خواهم. با اين حال آن روزها هرچه بود گذشت. امروز پس از يک سال مطمئن شده است که او را نمي‌خواهد. مطمئن شده است که آن اسم را در شناسنامه خود نمي‌خواهد اما باز هم نمي‌تواند بگويد نمي‌خواهم. نمي‌تواند مستقل زندگي کند. نمي‌تواند کسي ديگر را انتخاب کند، نمي‌تواند طلاق بگيرد. شوهرش معتاد نيست، نفقه هم مي‌دهد و بهانه‌هايي را که محکمه اسلام مي‌پسندد تا زن بتواند طلاق بگيرد به همسرش نداده است.

به شوهرش گفت ما براي هم نيستيم. يک سال گذشت و نشد، سالهاي ديگر هم مي‌گذرد و نخواهد شد. و پاسخ شنيد :»فکر کرده‌اي به همين راحتي است؟ آنقدر زجرت مي‌دهم تا موهايت رنگ دندانهايت شوند.»  اگر از خانه بيرون رود، اگر با ديگري برود، او را مجازات مي‌کنند. مجازاتي در حد سنگسار و اعدام. اگر نخواهد با شوهرش همبستر شود، قانون و عرف او را محکوم مي‌کنند. او يک برده جنسي و روحي وجسمي است. هرشب به او تجاوز مي‌شود و جدا از جسمش، روحش نيز سوهان مي‌خورد. بگذريم از آن مرد که اصرار به همبستر شدنش با کسي که او را نمي‌خواهد عجيب است، بگذريم از مشکلات رواني يک متجاوز که حتي سخن گفتنش نيز تجاوز محسوب مي‌شود. او نيز قرباني نگاه مالکيتي به زن شده است. او نيز هرگز لذت داشتن يک همسر را تجربه نخواهد کرد و او نيز يک عمر زجر خواهد کشيد. حتي اگر همسرش با تن دادن به جبر، نقش بازي کند، بازهم براي آن مرد تصنعي بودن ارتباطش قابل درک است و روحش را رنج مي‌دهد. همين رنج تبديل به مشکلات رواني ديگر مي‌شود که در قالب  بدرفتاري و بدبيني نسبت به همسرش جلوه پيدا مي‌کنند و اين تسلسل خطرناک را تا روزي که به فرجامي شوم بينجامد پاياني نيست.

و حال سوال اينجا است که چرا به «نمي‌خواهم گفتن» يک انسان نبايد احترام گذاشت؟ چرا او نمي‌تواند نخواهد؟ چه سنگ‌هايي را مي‌خواهيد روي هم بند کنيد با اين اجبار؟ سنگ سوختن را بر روي سنگ ساختن؟ تداوم يک زندگي اجباري بيمار که زن و مرد و اگر فرزندي باشد فرزندان را هم دچار مشکلات بسيار روحي و در پي آن رفتاري مي‌کند چه سودي دارد؟ چرا دست از اين قوانين پوسيده انسان‌ستيز بر نمي‌داريد؟

و اما تو اي پدر! چرا دخترت را با رخت سفيد مي‌فرستي و ديگر او را نمي‌خواهي مگر با کفن؟! پدر اين دختر يک آدم است. دختر تو است چون تو او را به دنيا آورده‌اي اما پيش از آن يک آدم است. لحظه‌اي خود را جاي او بگذار و رنجي را که بايد تحمل کند تصور کن. چرا حمايتش نمي‌کني که خواستن و نخواستنش را بيابد و آن را ارج نهد؟ مي‌دانم خرجش زياد است! پس بگذار برود براي خود درآمد کسب کند. مي‌دانم تو غيرتي هستي، تو ناموس پرستي! پدر ناموسي که مي‌گويي هر شب به آن تجاوز مي‌شود و تو خبر نداري. خبر نداري که شوهري که خواستني نيست، با رهگذري غريبه فرقي ندارد. چرا تصور مي‌کني همه‌چيز در امضاي يک دفتر خلاصه مي‌شود؟ تا کي مي‌خواهي دخترت را به تابوي طلاق بفروشي؟

چاره چيست؟ آيا اين برده‌داري نيست؟ اين گونه‌اي تجاوز قانوني محسوب نمي‌شود؟ در گذشته به دليل محدود بودن ارتباطات و مانيتورينگ قوي مردان نسبت به همسرانشان، چنين مواردي تبديل ب همان سوختن و ساختن شده‌اند. بسيار از زبان زنان سالخورده شنيده‌ايم که «عمري سوختم و ساختم». همه تصورشان اين است که اين عبارت گونه‌اي خود شيريني يا ناز کردن است. اما در حقيقت صدايي است که معمولا از دل بر مي‌آيد و شکايتي است واقعي! اين‌روزها  به دليل گستردگي روابط و همينطور بزرگ شدن جوامع، کنترل کردن افراد نسبت به گذشته بسيار دشوارتر شده است. به همين دليل در مواردي که اين زندگي اجباري از سوي مرد به زن تحميل مي‌شود، زن‌ها مجبور مي‌شوند به گونه‌اي خود را تخليه کنند و معمولا اين راه ايجاد رابطه محدود با يک مرد ديگر است. رابطه‌اي با ترس و لرز که در آن نگراني از فرارفتن از حدومرز يک همصحبتي ساده همواره وجود دارد. با اين حال در بسياري از موارد بلاخره اين حدود شکسته مي‌شود و آن زن پس از سالها لذت همبستر شدن با کسي را که مي‌خواهد تجربه مي‌کند که متاسفانه در بسياري از اوقات منجر به قتل‌هاي ناموسي مي‌شود که باز ناشي از نگاه مالکيتي نسبت به همسر است.

به نظر مي‌رسد تنها راه‌حل موجود براي فائق آمدن بر اين مشکل، تغيير قوانين ازدواج و حمايت قانون از «نخواستن» يک انسان است. اين تحولي نيک است که لازم است براي رخ‌دادنش همه تلاش کنيم تا بيش از اين شاهد پي‌آمدهاي شوم قوانين موجود که عملا برده‌داري جنسي محسوب مي‌شود نباشيم.


هر جا دلم بخواهد

چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی
 خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری
 با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن
 ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
 بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است
 باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
 دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
 در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
 هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
 چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
 تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
 هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
 بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
 بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
 ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت
 وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار

*
مهدي اخوان ثالث


براي آزادي بيان بکوشيد!

يک پتيشن براي درخواست از سايت ديگ جهت اضافه کردن بخش فارسي ايجاد شده است. لطفا با امضا کردن آن پتيشن و به اشتراک گذاري آن در ميان دوستانتان به فراهم آمدن مکاني براي گفتمان آزاد ياري دهيد.

لينک پتيشن مذکور: http://www.petitions24.com/request_to_add_persian_language

سايت ديگ بزرگترين و پربيننده ترين سايت به اشتراک گذاري لينک در دنيا است که امکان بحث و گفتگوي آزاد در مورد مطالب را فراهم آورده است. درحال حاضر اين سايت فقط از زبان انگليسي پشتيباني مي کند. اضافه شدن زبان فارسي به آن مي تواند کمک شاياني به تبادل آزاد اطلاعات و احترام به آزادي بيان در وب فارسي باشد.


يک معادله رياضي براي برآورد احتمال دست‌يابي به يک هدف اجتماعي

احتمالا معادله‌ به دست آمدن يک خواستگاه اجتماعي، به شکل زير است:

Goal=( n1F+n2M+n3I)/(N1F+N2M+N3I)

F+M+I = 1

مقداري که در  معادله بالا براي Goal به دست مي‌آيد يک عدد بين صفر و يک است که مي‌تواند نشان دهنده  برآوردي خام و اوليه از احتمال به دست آمدن يک موفقيت اجتماعي باشد.

تعاريف:

F: تاثيرگذاري افراد با نفوذ در قدرت سياسي فعلي که بر فضاي اجتماعي حاکم است، بر رسيدن به هدف اجتماعي مورد نظر

M: تاثيرگذاري افراد ثروتمند مستقل در جامعه بر رسيدن به هدف اجتماعي مورد نظر

I: تاثير گذاري انديشمندان مستقل در جامعه بر رسيدن به هدف اجتماعي مورد نظر

n1: تعداد افراد موافق با هدف مورد نظر که داراي نفوذ سياسي هستند.

n2: تعداد افراد موافق با هدف مورد نظر که ثروتمند هستند.

n3: تعداد انديشمندان موافق با هدف مورد نظر

N1: تعداد کل افراد داراي نفوذ سياسي

N2: تعداد کل ثروتمندان

N3: تعداد کل انديشمندان

× توضيحات:

منظور از مستقل، دست‌نشانده نبودن (مستقيم يا سلسله مراتبي) از سوي حکومت است.

در اينجا انديشمنداني که آثار آنها به طور گسترده مورد استقبال قرار مي‌گيرد و شناخته شده (قابل تفکيک از ديگران) هستند، در محاسبه دخالت داده مي‌شوند.

ضرايب F ,M, I با توجه به ساختار جامعه قابل تعيين هستند. مثلا در جوامعي که فرهنگ مطالعه کم است ضريب I بسيار پايين است (نزديک به صفر) و يا در جوامعي که تحت استبداد طولاني مدت و پايدار مبتني بر ضعف آگاهي مردم بوده‌اند، ضريب F بسيار زياد است ( مثلا بالاتر از 0.7) يا ممکن است در جوامع اقتصاد محور ضريب M بالا باشد.

نکته: در اينجا از يک جامعه موجود و استقرار يافته است که نظام سياسي اجتماعي آن شکل گرفته است صحبت مي‌کنيم. در چنين جامعه‌اي عوامل اصلي موثر همان سه عامل (پول و انديشه و قدت) هستند. با اين حال مکن است بتوان سهمي هم براي عوامل ديگر از جله تاثيرگذاري جوامع ديگر بر جامعه مورد بحث قائل شد. که در اين صورت مي‌توان عامل جديد را با سهمي که از تاثيرگذاري ساير عوامل به سود خود گرفته است در معادلات دخيل کرد. مثلا اگر تاثيرگذاري جوامع ديگر بر دستيابي هدف را O بناميم و فراواني جوامع تاثيرگذار ديگر را که رسيدن به هدف مورد نظر را توصيه مي‌کنند  n4 و فراواني کل جوامع تاثير گذار ديگر تاثير مي‌‌پذيرند N4 بناميم معادله به شکل زير در مي‌آيد:

Goal=( n1F+n2M+n3I+n4O)/(N1F+N2M+N3I+N4O)

F+M+I +O= 1

به همين ترتيب مي‌توان عوامل موثر ديگري را که تاثيرگذاري آنها قابل ملاحظه است در معادله وارد کرد. حتي مي‌توان مجموعه‌اي از عوامل ناشناخته را به عنوان يک عامل خطا نيز در محاسبات وارد کرد. که به معادله کلي زير خواهيم رسيد:

 

که در آن الفا ضريب تاثيرگذاري عامل مربوطه است. ai فراواني (تعداد) عامل i  که رسيدن به هدف را توصيه مي‌کنند.   Ai  فراواني کل عامل iام، b=cte ثابتي است که فراواني مجموعه عوامل ناشناخته را (به عنوان يک عامل جديد) نشان مي‌دهد که يا آنها را نمي‌شناسيم، يا سهم هرکدام از آنها را در به دست آمدن هدف نمي‌دانيم.  β تاثيرگذاري مجموعه همه عوامل ناشناخته است و n تعداد عوامل شناخته شده. اگر فراواني عوامل نشناخته زياد باشد، ما به يک معادله مبهم مي‌رسيم! و اگر فراواني کم باشد ولي تاثيرگذاري آنها زياد (بالاتر از 0.5) باشد، معادله فوق نامعتبر است. و هرچه مقدار β*b نزديک به صفر باشد، اعتبار ج.اب بيشتر است چون يا ناشناخته‌هاي ما کم هستن و يا تاثيرگذاري بسيار کمي دارند و يا هردو!

فرضيات:

در معادله فوق فرض شده است که تاثيرگذاري مجموعه عوامل ناشناخته را مي‌دانيم.

ثابت b را مي‌توانيم ثابت ابهام بناميم. در جوامعي که نظام اجتمعي کاملا پايدار، شناخته شده و تئوريک دارند، مقدار آن صفر است. در جوامعي که آشفتگي در آنها بسيار زياد است، اين ثابت مقداري بزرگ دارد.

فرض مي‌کنيم که مقدار ثابت b قابل محاسبه است و اگر نيست آن را از معادله حذف مي‌کنيم (مقدار آن را صفر مي‌گذاريم).

 اگر بدانيم که β*b از مجموع وزني ساير عوامل بزرگتر است، معاده نامعتبر است و نتيجه گيري‌ ما در مورد به دست آمدن هدف مبهم است.

مقادير الفا براي عوامل مختلف از همديگر مستقل هستند و از آنجايي که در هيچ‌جا مجموع کل عوامل تعريف نشده است، يک  انديشمند ثروتمند بانفوذ در سياست نيز مي‌تواند به راحتي در محاسبات آورده شود و سه بار شمرده شود.

به نظر مي‌رسد که در جامعه‌اي همچون ايران که از سويي نظام اجتماعي تثبيت شده‌اي ندارد و نمي‌توان عوامل موثر بر موفقيت يک هدف اجتماعي را به روشني بيان کرد، به کار گيري معادله فوق کمي مشکل باشد. مثلا کاربرد عامل مذهب را به روشني نمي‌توان در قالب يک عملگر خاص تحت عنوان «روحانيان» در معادله دخالت داد. از آنجايي که مذهب ابزاري حکومتي است، شايد درست تر باشد که مذهبي‌هاي تاثيرگذار را افراد داراي نفوذ سياسي معرفي کرد. بنابراين علاوه بر سياستمداران حکومي، روحانيان و متخصصين مذهبي از افرادي هستند که فراواني عامل قدرت را تشکيل مي‌دهند. دسته بندي افراد و همينطور به دست آوردن فراواني آنها که مستلزم شناخت کافي از حد و مرز به‌شمار آمدن در يک دسته است، کار دشواري است. با اين حال از طريق انجام پژوهش‌هاي علمي مي‌توان مقادير پارامترهاي مربوط را به دست آورد.


فقط نوستالژي نيست، آنچه اشک دهه شصتي‌ها را فرا مي‌خواند!

قبل از خواندن اين پست، لطفا اين توضيح کوچک را بخوانيد: در سال‌هاي بي‌همتاي دهه شصت سرودي از تلويزيون با صداي يک نوجوان پخش مي‌شد که تقريبا همه بچه‌هاي آن زمان آن را به ياد دارند. اين سرود بسيار زيبا و دلنشين بود و آن نوجوان هم به زيبايي هرچه تمام‌تر آن را مي‌خواند. قطعه‌اي از آن را که از اينترنت پيدا کردم  در اينجا براي شما مي‌گذارم . لطفا قبل از خواندن متن آن را گوش دهيد و سپس لحظاتي را همچون يک سفر زمان که با زمان حال در هم است، با من به آن سال‌ها و اين سال‌ها بياييد.

دانلود قسمتي از سرود «باز هم مرغ سحر بر سر منبر گل»

براي همه بچه‌هاي دهه شصت اين سرود زيبا و دلنشين، در حد دروني‌ترين لايه‌هاي وجودشان آشنا است. چگونه بگويم؟  اولين چيزي که خودنمايي مي‌کند گونه‌اي در هم آميختگي ناشي از احساسات و افکاري است که از کودکي و از سال‌هاي بي‌همتاي (خوب يا بدش بماند) دهه شصت تا کنون برروي هم انباشته شده‌اند. آخ آخ، «خيز از بستر خواب، کودک زيبارو»، «خيز و تکبير بگو». اول دلم براي آن کودک زيبارو تنگ شد، براي کودک قصه‌هاي مجيد، اول نوستالژي سوزان دهه شصت بازهم وجودم را گرفت. اما اين بار به همينجا ختم نشد! «خيز و تکبير بگو»؟ چرا تکبير بگويد لعنتي؟ چرا آن کودک زيباروي مرا آزرديد؟ چرا کودکي‌هايش را قرباني آرمان‌گرايي‌هاي ايدئولوژيک و عطش سيري‌ناپذير‌تان به قدرت کرديد؟ اي کودک زيبارو! چه مي‌انديشيدي و چه شد؟ تو که برخاستي تا تکبير گويان لرزه بر اندام عالم بيندازي، اکنون در گوشه‌اي از يک اتاق در حالي که چندين بيماري رواني ناشي از سرخوردگي‌هاي برآمده از تهاجم به انسانيت را درخود حبس کرده‌اي، جوانيت را از مجراي يک کامپيوتر شخصي به پاي چند محيط سربسته مجازي ميريزي. اين همه آن چيزي است که از آن کودک زيبارو مانده است و مابقي‌اش همه نقابي جان‌کاه است.

آري، «باز از مسجد شهر صوت قرآن آيد». اما به همراهش ميليون‌ها گلوله خشمگين اشک هم گونه‌هاي جواناني را که زيبارويي‌شان پژمرده شده است، بي‌رحمانه مي‌کوبند. اين چه ساز ناکوکي بود که براي‌مان نواختيد؟ لعنتي‌ها کودکي و جواني و زندگي‌مان را از ما گرفتيد و در عوض باز از مسجد شهر صوت قرآن آيد. «باز در دشت و دمن چشم نرگس شده باز» لعنت به شما که آن نرگسان بي‌همتا را کور کرديد و از خون ديده‌ها هم نوشيديد. آن زمان که اين سرود زيبا را در ماه رمضان از بهترين تلويزيون دنيا گوش مي‌داديم، چقدر بي‌ادعا و چقدر متواضعانه و چقدر ساده برخواستيم. تصور مي‌کرديم اين هارموني زيبا نويد يک سپهر اجتماعي منطبق با زولبياي مهرباني است که پدر سخاوتمندانه به خانه آورده بود. تصور مي‌کرديم فراخوان مهربانانه بهترين مجري‌هاي برنامه کودک براي فرستادن نقاشي‌هاي‌مان يک رستگاري جاودانه است. لعنتي‌ها مي‌دانيد با ما چه کرديد؟

آخ که ديگر «خورشيد قشنگ آمد از راه دراز» را هم به شب تيره شما واگذار کرديم. خورشيد قشنگي که همان زمان براي برادر بزرگم که فراخوان خونينتان را لبيک گفت به آخر آمد. براي او که خونش در طي ناجوانمردانه‌ترين تراژدي ممکن دامن‌گير جامعه آرماني شما شد که کابوس هر روز و هر شب امروز ما است. لعنتي‌ها آن «خورشيد قشنگ» به همراه برادرم رفت و به جايش تصويري کريه در ماهي جعلي در شبي تاريک و سرد و بلند نصيب شما شد تا قلم‌ من امشب اينچنين خون بگريد. «كودكان خوشسخن، شب فراری شده باز»؟ لعنتي‌ها اينجا شب‌و روز، شب است!

 امروز اين سرود زيبا همچون يافتن ناگهاني عکسي قديمي از يک لحظه ناب کودکي با پدرو مادري که در حادثه‌اي مرده‌اند، مرا با اين همه درهم‌آميختگي احساسي و فکري به دامن تنها يادگارم از آن کودک زيبا رو راند. اينجا و در اين صفحه تنها، قلمم تنها بازنمود رگه هاي باقيمانده انسانيت از هجوم مرگ‌بار دشمنانش است. امروز من نمي‌دانم براي خودمان چه کنم. همه‌چيزمان را از ما گرفتيد. هربارکه از خود مي‌پرسم دليل اين همه احساس مهر و عطوفت نسبت به هم‌سالانم چيست؟ با خود مي‌گويم تنها درد مشترک است که چنين بي حرف و حديث، مي‌تواند جاي احساس رقابت و دوستي طبيعي را بگيرد. فاطمه که زود ازدواج کرد و درگير دوتا بچه زيبارواست، نيما که در زندان است، بابک که تبديل به عکسي در بهشت زهرا شده است، ياسمن که همچون يک کاريکاتور موفقيت هر روز صبح به کارمندان شرکتي که در آن معاون مدير شده است لبخند مي‌زند، مهتاب که از ايران رفت و آنجا هم اين زخم‌هاي ريشه‌دار آزارش مي‌دهد، مريم که هيچ‌وقت ندانست چرا او که دوستش مي‌داشت ناچار شد تنهايش بگذارد، مجيد و احسان و نازنين و نرگس و سامان و … همه را با اطمينان خودم مي‌دانم که هرشب و هر روز براي بر آمدن «خورشيد قشنگ» که با برادران و خواهران‌ بزرگ‌مان رفت، دست به دامن اين صفحات امين و اين قلم سخاوتمند مي‌شوم.

پ ن: تا اطلاع ثانوي که ممکن است هيچ‌گاه نيايد، اينجا نمي‌نويسم. مي‌خواهم يک بار ديگر از بستر خواب برخيزم، اما اين بار براي سرودن سرود انسانيت.

اشک‌ها را باور کنيد!

بدرود!


اين جنايات، استفراغ‌هاي اجتماعي هستند که خبر از مسموميت شديد جامعه مي‌دهند!

گونه‌اي جنون و ميل به جنايت و همينطور عادت به جنايت در مملکت امام زمان نهادينه شده است که مثال زدني است! چاقو به دستان به ديگران حمله مي‌کنند و در مقابل چشمان قانون و مردم، انسانيت را سلاخي مي‌کنند. در مملکتي که بيشترين آمار اعدام (نسبت به جمعيتش) را در کل دنيا دارا است و بيشترين مجازات‌ها اعمال مي‌شود، شاهد رشد روزافزون جنايت هستيم تا بار ديگر ثابت شود که اعدام و مجازات به تنهايي بازدارنده نيستند! تا ثابت شود که جامعه نيازمند برقراري و تثبيت سيستم‌هاي پيشرفته انساني و اجتماعي است که حاصل هزاران سال تجربه و انديشه بشر هستند.

اگر به کسي يک خوردني ناسازگار با بدن و بيشتر از حد تحمل آن خورانده شود، واکنش طبيعي بدن نسبت به اين خوراکي ناسازگار، استفراغ است! اگر بدن را به جامعه تشبيه کنيم، عرف و قوانين مبتني بر دين، همچون يک خوراکي مسموم عمل مي‌کنند که لاجرم منجر به استفراغ‌هاي اجتماعي مي‌شوند. مثلا مالکيت يک انسان بر يک انسان ديگر يک خوراکي مسموم است که بر اساس قوانين ديني گونه‌اي مالکيت ناتمام زوجين نسبت به هم (مخصوصا مالکيت مرد بر زن) در ازدواج اسلامي قابل مشاهده است. اگر بخواهيم بسيار ساده بگوييم، حق نخواستن همسر پس از ازدواج و خواستن ديگري در ازدواج اسلامي رعايت نمي‌شود. چنين خواسته‌اي بي‌ناموسي تلقي مي‌شود و فردي که چنين بخواهد عملا و جدا از گريزهاي قانوني، در قالب يک رفتار عرفي، مشمول حکم قتل ناموسي مي‌شود. در نظر بگيريد که زني پس از 5 سال زندگي با همسرش، ديگر او را نمي‌خواهد. به همين راحتي، ديگر نمي‌خواهد و مي‌خواهد با ديگري باشد. آيا مي‌تواند طلاق بگيرد؟ مي‌تواند با همسرش در ميان بگذارد؟ اين نتوانستن‌ها، مستقيما ماحصل نگاه مالکيتي برآمده از اسلام در زمينه ازدواج هستند. بر اساس قوانين اسلامي در ايران، زن براي اينکه بتواند از شوهرش طلاق بگيرد بايد دلايل موجه داشته باشد که اين دلايل موجه مشمول «نخواستن همسرش» که به گمان من بهترين دليل است، نمي‌شوند.

مثال فوق يک عدم انطباق با انسانيت است که به زور تحت قوانين مبتني بر دين به خورد جامعه داده شدده است. اين خوردني ناسازگار با انسانيت، به‌هر حال جايي از ظرفيت جامعه بالا مي‌زند و استفراغ مي‌شود. استفراغي اجتماعي که به صورت ناهنجاري‌هاي رواني ظاهر مي‌شود و در نهايت اين ناهنجاري‌ها خود تبديل به انوع جنايات مي‌شوند. البته موارد بسياري از اين دست، مي‌توان مثال زد که درقالب عرف و قوانين اجتماعي مبتني بر دين به خورد جامعه داده مي‌شوند و ماحصل اين خوراندن چيزي جز جنايت و جرائم نيست. قوانين مرتبط با تعهد ديني حکومتي در زمينه اکتساب شغل نيز از اين دست هستند. قوانيني که شايستگي را قرباني مي‌کنند و دو گروه آدم بيمار توليد مي‌کنند. اول آنهايي که با بي‌کفايتي و بر مبناي تعهد داشتن به جايي رسيده‌اند که سزاوارش نيستند و دوم گروهي که از آنچه سزاوارش هستند باز مانده‌اند. در اين ميان تلاش افراد براي متعهد نشان دادن خودشان و نقابي که بر چهره مي‌زنند نيز خود يک عامل ايجاد مشکلات رواني است. همينطور باورهاي خشونت‌آميز ديني که در قالب سلوک و اعمال بازمانده از دوران طفوليت بشر اجرا مي‌شوند نيز با قرار دادن افراد در مجاورت خشونت و عادت به آن، عارضه‌هاي رواني جدي ايجاد مي‌کنند. مثالهاي بسياري هست که پرداختن به آنها خود نيازمند يک بحث مجزا است.

با در نظر گرفتن وجود اين زمينه‌هاي خطرناک و قوي ايجاد جنايت که ناشي از به وجود آمدن امراض رواني گوناگون در افراد جامعه است و همينطور با در نظر گرفتن حضور يک حکومت ديني که سرمايه و قدرت و منابع تبليغاتي لازم را در جهت ترويج آن زمينه‌ها به کار مي‌گيرد، طبيعي است که شاهد جناياتي هولناک در ملا عام و بي‌تفاوتي مردم باشيم. اين سلاخي بي‌رحمانه انسانيت به پاي هيولاي حکومت ديني است. لازم به يادآوري است که قصابي شدن يک انسان در خيابان و در مقابل چشمان پليس و نظاره مردم بر قاتل که حتي ممکن است يک زن قابل کنترل (از نظر جسماني) باشد، امري به غايت عجيب است! لازم به يادآوري است که تمامي مردم حاضر در آن صحنه و همينطور پليس، به همراه آن زن و شوهر از چندين بيماري رواني خطرناک رنج مي‌برند.

قصد ندارم به مسئله ناموس بپردازم که پيشتر پس از وقوع حادثه مشابه در ميدان سعادت آباد تهران در آن زمينه نوشتم. واژه ناموس خود يک نماينده تمام و کمال از وجود بيماري رواني در افراد جامعه است که ماحصل عدم انطباق نگاه مالکيتي به جنس مخالف با انسانيت است. به هر حال اين استفراغ‌هاي اجتماعي نشان دهنده حضور سم مهلک قوانين و عرف ديني در رگهاي جامعه هستند. اين علائم روشن، فرياد جامعه از دردي جانسوز و خانمان‌سوز هستند. اگر به موقع پادزهري از جنس انسانيت به رگ‌هاي جامعه تزريق نشود، بدون شک مرگ آن فرا خواهد رسيد. اين مرگ شايد همين الان هم فرا رسيده باشد. مرگ به معني رسيدن جامعه به نقطه بدون بازگشت! چنين جامعه‌اي را ديگران همچون لاشه يک انسان مرده، از ترس عفونت مردار آن و سرايت بيماري، دفن مي‌کنند يا آن را خواهند سوزاند.

پ ن:

زني در يکي از خيابان‌هاي شهر (کرج؟) مردي را در مقابل چشمان نيروي انتظامي و مردم با ضربات چاقو از پاي در آورد و بالاي سر او ماند تا مرد جان دهد. در اين حادثه مامورين نيروي انتظامي و مردم هيچ تلاشي براي نجات جان مقتول نکردند و حتي با وجود اينکه آمبولانس اورژانس در محل حاضر بود، مامورين مسلح نيروي انتظامي و مردم (از ترس قاتل چاقو به دست؟ يا به دليل عدم دخالت در مسائل ناموسي و خانوادگي؟) نتوانستند مقتول را قبل از جان سپرددن به آمبولانس منتقل کنند.

ويدئوي حادثه: http://tinypic.com/player.php?v=2942j3l&s=7

ظاهرا اين حادثه دي‌ماه سال گذشته رخ داده است و قاتل زني به اسم سيمرا است که در برابر دعوت شوهرش (مردي به اسم فرمان) به تن فروشي مقاومت مي‌کند.

http://ebrat.ir/?part=news&inc=news&id=27882#


فرمانده عرب به فرمانده ايراني: يا مسلمان شويد يا جزيه دهيد يا جنگ!

فرمانده عرب خطاب به فرمانده ایرانی:

ما به فرمان پروردگارمان سوی شماآمده‌ایم که در راه وی پیکار کنیم و فرمان او را به کار بندیم و وعده او را محقق کنیم و شما را به اسلام و به حکم خدا بخوانیم که اگر پذیرفتید شما را می‌گذاریم و باز می‌گردیم و کتاب خدا را میانتان وا می‌گذاریم واگرنپذیرید برما واجب است که با شما پیکار کنیم مگر آنکه جزیه دهید که اگر ندهید، خداوند سرزمین و فرزندان و اموال شما را به ما دهد.

منبع: تاریخ طبری جلد پنجم صفحه 1753

اعراب با شمشیر آمدند تا دینشان را به زور به ایرانیان تحمیل کنند یا جزیه بگیرند!

پ ن : جزيه = پول زور!